پا به کلمه



یادداشت‌های سه‌گانه من اچمی هستم» به قلم من، شایان تدین در بستک نیوز، مصطفی ملتفت در اوز امروز و امیرحسین نوبهار در گریشنای گراش، روز جمعه ۲۵ مرداد 1397 منتشر شد. این هر سه یادداشت و مجموعه نظرات و یادداشت های دیگری که حولِ آن پدید آمدند را می توانید در پرونده ای در سایت گریشنا ببینید و بخوانید. دو نوشته ی خودم را پیاپی در اینجا منتشر می کنم و به یادِ خودم می آورم که این آغازِ یک مسیر و یک پروژه ای بود که فعلا در قدمِ اولِ خود مانده است. این قدمِ اول البته خود باعث و بانی تهمت ها و با مزگی های زیادی شد اما حقا که باید بگویم بحث های جالبی  هم در گرفت و اقل کم حالا با یک سری متن هایی درباره ی منطقه طرفیم که می تواند موضوعِ جالبی برای بازاندیشیدن و نقدها و قدم های بعدی باشد. یادداشت جناب مسعود غفوری با عنوان نگاهی پسااستعماری به جنگی برای نام زبان» نیز اخیرا، از پسِ گرد و غبارهای قافله سر بر کشیده است که بسیار خواندنی است و یکی از نقدها و بازاندیشی های لازم. به هر حال برای ما سه نفر نیز کل این بازی تهِ ماجرا نبود بلکه نهایتا تاکید بر گشایشی است که پیش از این ها باید اتفاق می افتاد و بیش از این ها باید اتفاق بیفتد.

 
 

  در این یادداشت به دنبالِ نامی برای زبانِ مادری ام می گردم. زبانی که اول از همه آن را آموخته ام. به واسطه ی تجربه های شخصی از زبانِ گفتارِ روزمره به سراغِ زبانِ نوشتاری و منابعِ علمی می روم و در نهایت، به سرمنزلِ مقصودِ زبانِ روزمره بر می گردم تا به دفاع از آن بر خیزم. به زبانی دیگر، از درکِ بی واسطه ی خودمونی و اچمی به سمتِ اطلاقِ لارستانی و نیارپاسیک و کهن پارسیان می روم تا در نهایت به مفهومِ اچمی برگردم.

 

 

 هیچ کس اول نامِ زبانی که به آن تکلم می کند را نمی داند. آوا به آوا، واج به واج، کلمه به کلمه و جمله به جمله می آموزیم و کم کم بیشتر و بیشتر کشف می کنیم. امکاناتِ بی انتهای زبان را پیشِ رو می بینیم و در برابرِ آن چشم انداز، اختیارهای خودمان را نیز در می یابیم. ما در آموختنِ زبان به آنچه شنیده ایم یا مستقیما یاد گرفته ایم اکتفا نمی کنیم بلکه خلاقانه نیز از ظرفیت های زبان بهره می بریم. پُر­ بیراه نیست اگر به استعاره بگویم زبان دریایی است که در آن سَر می کنیم. به واسطه ی آن است که امکانِ زندگی و از پیِ آن، اندیشیدن و پروریدنِ قوه ی خلاقه مهیا می گردد و از جزیی ترین و عینی ترین جنبه های زندگی تا انتزاعی ترین و کلی ترینِ آن، وابسته به زبان است.

 

 هیچ کس اول نامِ زبانِ مادریِ خود را یاد نمی گیرد. این که در کتاب ها چه نامی به آن اطلاق شده است اهمیتِ چندانی برای کودکی که غوطه ور در دریای زبانِ مادری است ندارد. آن زبانِ دیگر است که نامش محلی از اعراب دارد. خب آن زبانِ دیگر، برای من فارسی بود. آن زبانی که همزمان با زبانِ مادری داشتم آن را می آموختم و با زبانِ مادری تفاوت داشت. زبانِ رادیو و تلویزیون و رومه و کتاب بود. و بعد، زبانِ رسمیِ مدرسه و عنوانِ درسِ فارسی. اینجا بود که احتمالا اولین بار رسما با نامِ یک زبان آشنا شدم.  پس هر زبان را نامی است و تباری و زبان ها با هم فرق های بسیار دارند. در کنارِ فارسی، عربی هم رواج داشت. به گوش می خورد و آن نیز نامی داشت. عربی بود. هر لهجه نیز بر حسبِ جغرافیا نامِ خود را داشت. لمزانی، بستکی، بندری، لاری و . تا آمدیم شیراز سرِ یک کلاس نشسته بودم و الفبا را از سر یاد می گرفتم. دنیایی دیگر و نامی دیگر. انگلیسی. اما زبانِ مادری چه؟ زبانِ مادریِ من چه نامی می توانست داشته باشد؟ حالا دیگر از آن دریای وسیعِ بی انتها خبری نبود. زبانِ مادری، زبانِ خطه ی دور افتاده ای بود که پیشِ دریای زبانِ فارسی به جزیره ای کوچک در آن دوردست ها می مانِست. مساله اما این بود که این زبان چه نامی دارد؟ چه جوابی به سوال های دیگران باید داد؟ حالا باید هر جا در هر موقعیتی خود را معرفی می کردم. اطلاقِ نام برای زبانِ مادری حالا تبدیل به یک مساله شده بود.

 

 از همان دوران کودکی می شنیدم که در برخورد با هر دیگری سوالی مدام تکرار می شد. سوالی درباره ی خودمونی بودن یا نبودن طرفِ دیگری. انگار خودمونی بودن به اعتماد، احساسِ امنیت و صمیمیتی منجر می شد که سرحدی بودن به آن نمی انجامید. سرحدی بودن یعنی خودمونی نبودن. کم کم دستم آمد که اهالی منطقه خود را خودمونی صدا می زنند.  اوجِ احساسِ صمیمیت شان با کسی این است که او انگار خودمونی است. با تاکید بر انگار. اما این دامنه ای فراتر از زبان داشت. خودمونی به هر چیزی اطلاق می شد. به رسم و رسومات، آیین ها، لباس ها، فرهنگ، مذهب، غذاها و زبان و . خودمونی به طورِ خاص محدود به زبان نبود. بلکه تلقیِ یک عده ای از خودشان بود. در فاصله گذاری با دیگران، همدلی با خودی ها و حفظِ اشتراکات. چرا چنین چیزی لازم بوده؟ لابد تا تفاوتِ خود را در نسبت با دیگری حفظ کنند و به آن تداوم ببخشند.  آن واژه که از دلِ گفتارِ روزمره در طولِ تاریخ امتداد پیدا می کند قطعا ارزشی افزوده و بارِ معنایی خاص دارد و تداوم و فراوانیِ کاربردِ آن نیز، در گفتگوهای روزمره، علت و اامی داشته است و دارد. نقدِ دقیقِ آن، بدون درکِ درست یا فهمِ کاربردِ آن راه به جایی نمی برد. از آن سو، نقدی که متوجهِ این امور باشد جای تامل دارد. البته زبانِ مادریِ من آن قدرها هم بی بته و بی نام نبود. واژه ی رایجِ دیگری نیز بود. که اغلب اتفاقا جنبه های زبانی را در بر می گرفت. اَچٌمی. واژه ای که در لهجه های مختلفِ محلی به شکل های متفاوتی ادا می شود. به معنیِ برویم یا بهتر که بگویم دِ یالا برویم. برای اولین بار از که و کجا شنیده بودم این واژه را در خاطرم نمانده است اما این واژه ای بود که اغلب آن را با هزار و یک تردید و ترس و توضیح به کار می بردم. برای معرفی خودم به دوستانم و به همشهری های جدیدم. کم کم حتی این واژه جای خودش را در منزلِ ما نیز پیدا کرد. نامی بود حالا بر سرِ زبانِ تک به تکِ اعضای خانواده ام. ما اچمی زبان بودیم و اچمی، زبانِ مادریِ ما بود. من خودم را به عنوان یک جنوبی و یک اچمی زبانِ جنوبی معرفی می کردم.

 

 

اچمی، لارستانی یا نیا پارسیک؟

 

  اما در کتاب ها چطور؟ در منابعِ علمی و محفلِ فضلا، اوضاع بر چه قرار بود؟ آن جا زبانِ مادریِ مرا به چه نامی صدا می کردند؟ بسی جای شگفتی داشت اطلاقِ لاری یا لارستانی! از همه جا بی خبر، از همان بارِ اول، برایم جای شگفتی و سوال بود. خوشایندم نبود. از دوربری هایم نشنیده بودم. احتمالا اگر به کسی هم می گفتم آن را بر نمی تافت و برای برنتافتنش، هزار و یک دلیل داشت. دلیل دارد. ساده ترینِ آن این که خُب این زبان که فقط مالِ لاری ها نبوده است و نیست و مناطق دیگری را نیز در بر می گیرد. اما خب کتاب ها و سایت ها و مقاله ها بی کم ترین توجه به متکلمین و در کمالِ بی رحمی، زبانِ لارستانی را به رسمیت شناخته بودند. به رسمیتِ شناخته اند. این یعنی من که حالا سری توی کتاب ها دارم نیز باید قانع شوم ؟ که زبانِ مادری ام لاری است؟ اهالیِ فن، دلایلِ خود را بدونِ توجه به متکلمان، متقن می شمردند و حتی امروزه نیز، با صدای بلند به مخالفت با هر مفهومِ تازه برخاسته اند. اما من دلیلی نمی بینم که در برابرِ چیزی و مفهومی بی اختیار باشم. طُرفه آن که علی رغمِ هزینه های فراوان، برگزاری انواع و اقسامِ نشست ها و صدورِ گزافه گویی ها، مردمِ منطقه، در این سو یا آن سوی خلیج، اغلب خود را خودمونی و اچمی زبان معرفی می کنند. مردم نیز اختیارِ زبان و اختیارِ زبانیِ خود را از دست نداده اند. پس این مخالفتِ مصرانه در برابرِ گفتارِ روزمره ی مردم ناشی از چیست و از کجا نشات می گیرد و چه انگیزه ها، دلایل و روابطِ قدرتی، کارگزاران و نخبگانِ وابسته یا غیر وابسته را به استفاده از مفهومِ لارستانی و مخالفتِ بی رحمانه با مفهومِ اچمی وا داشته است؟

 

 پیش از بررسی رایج ترین دلایل، صراحتا این را می گویم که هدفِ من در اینجا بازگشت به گفتارِ روزمره و بازگشت به مردم در برابرِ زبانِ اصرار و انکارِ کارگزاران و فضلاست. آن ها که بر مسندِ امور نشسته اند، سعی در القای چیزی دارند که موردِ پذیرشِ عمومی نیست. این عدمِ پذیرش، دلایلِ اساسیِ فرهنگی و اجتماعی دارد. اما از آن جا که پای استدلال را به وسط می کشند و از آن برای سرکوفتِ عامه ی مردم استفاده می کنند بر خود لازم می دانم که به پای حرف هایشان بنشینم و یکی یکی استدلال هایشان را بررسی نمایم. و البته نسبتِ قدرت را با مفصل بندی ها و اطلاقِ مفاهیم و کارگزارنِ مفاهیم برملا سازم. بدین واسطه، سببِ این برنتافتنِ عمومی نیز معلوم خواهد شد؛ که واقعا چرا در عینِ این همه اصرار و آن همه رواج در کتاب ها و مقالات، مفهومِ لارستانی در میانِ مردم پذیرفته نشده است؟

 

1- لفظِ لارستانی شامل گستره فرهنگی و تاریخی این منطقه وسیع است.»[i] : این از آن ادعاهایی است که در یادداشتی دیگر تحتِ عنوان تاریخ محلی در برابرِ تاریخِ رسمی»[ii] تلویحا و ناخواسته بدان پاسخ داده ام. در واقع به این ادعا به دو شکل می توان پاسخ داد. اول که لارستانی کجا و بر اساسِ کدام نظر سنجی یا تحقیقِ میدانی چنین شمولیتی دارد؟ حداقل در این سال ها و با فراگیر شدنِ شبکه های اجتماعی عینا می بینیم که آن چه رواج و نفوذِ بیشتری دارد، همان انتقالِ گفتارِ روزمره است. مردمِ لال شده در صفحاتِ تاریخ حالا صدای خودشان را دارند. هرچند گاهی ترس خورده و بدونِ اعتماد به نفسِ کافی اما به هر حال زمزمه ها به یکدیگر پیوسته اند. آن چه شامل است مفهومِ خودمونی است و نه لارستانی. دوم این که حتی اگر منظور در صحفاتِ تاریخ و بر اساسِ حاکمانِ منطقه باشد که این یکی هرگز امرِ ثابتی نبوده است. تقسیم بندی های جغرافیایی و قدرتِ حاکمانِ مختلف، امورِ ثابت و خدشه ناپذیری هرگز نبوده اند. منطقه دستخوشِ تحولاتِ گوناگون و پی در پی بوده است. مثلِ هر منطقه ی دیگری. هر زمان، گروهی دستِ بالا را داشته اند. گاهی زیرِ لوایی گِرد می آمده اند و گاهی نیز هر یک سازِ جداگانه ای می زده اند. به تبعِ وضعیت کل مناطقِ سرزمینِ ایران. نادیده گرفتنِ تاریخ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاقِ آن به کل منطقه و نادیده گرفتن تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است.» بنابر این شمولیت داشتن لفظِ لارستانی ادعایی گزاف است که توانِ اثباتِ خودش را ندارد.

 

2- اچمی سابقه ی تاریخی ندارد و لاری را زبان شناسانِ برجسته ی خارجی نیز به کار برده اند: این از آن استدلال هاست که بر سرِ مخالف کوبیده می شود. از جایگاهِ علمیِ خود برای تحقیرِ مخالف به کار می برند. تا هر مناقشه ای را شروع نشده فیصله بدهند. تا به اعمالِ خشونتِ نمادینِ[iii] خود با تاریخ زدایی از مفاهیم رسمیت ببخشند. در جایی دیگر استادِ گرانقدری گفته بود ممکن است اسم پدر خود را نپسندیم اما نمی توانیم آن را انکار کنیم.»[iv] انگار که هر مفهوم ذاتی ازلی ابدی دارد. گورِ پدرِ تاریخ مندی. زور است آقا زور. همینی که هست! می خواهید بخواهید نمی خواهید نخواهید!  بینشِ تاریخی در این زمینه اما کارگشاست. و حتیِ خود زبان شناسی و قراردادی بودنِ زبان. چطور؟ در این استدلال، اغلب تاریخی بودنِ هر مفهوم، قراردادی بودنِ آن و نسبتِ آن با قدرت خواسته ناخواسته فراموش می شود. هر مفهومی، نوعی برساخت است و هر برساخت، با قدرت نسبت ها دارد. اطلاقِ لارستانی و هژمونیک شدنِ آن همسو و همزمان با نادیده گرفتنِ تفاوت ها و اعمالِ تبعیضِ ها پیش رفته است. از آن مهم تر این که فرضا اچمی هیچ سابقه ای نداشته باشد. حال سوال این است: پس چه شده که بدونِ هیچِ بلندگوی تبلیغاتی و پروپاگاندا و بدونِ حمایتِ هیچ نهادِ رسمی چنین در بین متکلمان رایج است؟ البته این خاصیتِ زبان است که توجهی به بیانیه ها نداشته باشد و اولویت همیشه با آن هاست که به زبانِ مادری خود تکلم می کنند. نه آن ها که پشتِ میزها نشسته اند و کم ترین وابستگی های عاطفی و بیشترین تعلقاتِ ی را دارند. بحث بر سرِ این نیز می تواند باشد که در اطلاقِ نام یا اضافه شدن و کاربردِ یک واژه، سابقه ی تاریخیِ آن واژه در میانِ متکلمان ارزشِ چندانی دارد. که اگر این نبود، خلاقیت های زبانی و آزادی در استفاده از زبان معنا نداشت. پیشرفت و تحولِ مستمرِ زبانی بی معنا بود و تاریخ پر از واژگانی نبود که دیگر به کار نمی روند. اعمالِ یک واژه از بالا و صدورِ دستور برای به کاربستنِ آن نیز هرگز نتیجه ی دلخواهی نداشته است. چنان که فاشیست ها  نتوانستند واژه های رایج در زبانِ ایتالیایی ها را از بین ببرند، سره نویس های ناسیونالیست نیز نتوانستند زبانِ فارسی را از عربی بپیرایند. خلاصه که استدلال هایی از این نوع عموما ماهیتِ سیالِ زبان و متکلمان گفتارِ روزمره را به راحتی نادیده می گیرند. تکرار می کنم: این فضلای بزرگوار، قراردادی بودنِ مفاهیم، نسبت هر مفهوم با ساختِ قدرت و اولویتِ متکلمان و حتی گستره ی فرهنگی و تاریخیِ منطقه را موردِ عنایتِ خود، حالا به هر دلیلی، قرار نمی دهند.

 

3- پذیرفته شدنِ زبان لاری در مجامعِ بین المللی و حفظِ وحدتِ رویه: محمد اورنگ زبان پژوه و مدرس دانشگاه در گفتگو با خبرگزاریِ آفتاب لارستان[v] به جد از این استدلال دفاع کرده است.  من اما فکر می کنم پذیرش در مجامع بین المللی اهمیت کمتری دارد از پذیرشِ عمومی متکلمان یا احقاقِ حقوقِ اساسیِ همه ی مردمِ منطقه اعم از لاری، بستکی، لنگه ای، اوزی، خنجی، پارسیانی، گراشی و. اگر به جای لار، عده ای خنجیِ تمامیت خواه بر سرِ کار بودند و منابع و منافعشان گره خورده به حاکمیت بود و سرمایه روی کار می گذاشتند الان بحث بر سر این بود که این زبانِ خنجی است یا اچمی یا نیاپارسیک احتمالا. گرچه اگر لارستانی موردِ پذیرشِ عمومی واقع شده بود احتمالا کلِ این حرف ها محلی از اعراب نداشت. حال که در میانِ مردم چنین نیست! این پذیرفته شدن و هژمونیزه شدن در مجامعِ علمی نیز برخاسته از یک سری روابطِ قدرت است. وجوهِ یِ آن را نمی توان زیرِ پوششِ علم مخفی نگه داشت. سرمایه گذاری ها و جاه طلبی ها را نمی توان ندیده گرفت. این روابط نیز هرگز عادلانه نبوده اند. برای همه ی مردم مناطقِ اچمی زبان فرصت های برابری ایجاد نکرده است و حتی موجودیتِ فرهنگی شان را موردِ تهدید قرار داده است. حالا این که عده ای دانشگاهی تا کارشان بهتر دیده شود و موردِ پذیرشِ قرار بگیرند اغلب از لارستانی به جای اچمی استفاده می کنند و آن را کسبِ شانِ علمی می دانند مساله ای دیگر است.

 

 

نیاپارسیک؟

 

  عبدالعلی صلاحی در کتابِ جامعه شناسی گراش» نخستین بار واژه ی نیاپارسیک» را مطرح کرده است. این واژه اختلافی را بینِ مردمِ منطقه نمی پراکند. به نظر می رسد ایشان نیز در پیِ مفهومی است که مناقشه برانگیز نباشد. اما خب به افتادنِ آن سرِ زبان ها نیز نمی توان چندان امید داشت. اگر چه در قاموسِ علمی می تواند واژه ای بسی دقیق تر از لارستانی باشد. چرا که زبانِ منطقه بستگیِ عمیقی به ریشه های زبانِ فارسیِ کنونی دارد. اما به گمانِ من بازگشت به مردمِ اولی تر است. البته یک تردیدِ دیگری نیز برای من سر این نامِ تازه به وجود آمده است. در مصاحبه ی اخیری که عبدالعلی صلاحی، رئیس بنیاد کهن پارسیانِ جنوب با مجله ی بنکوی دانشگاه شیراز داشته، ضمنِ برشمردن اهدافِ ارزشمند و بلندپروازنه ی بنیاد، رویکردی را مطرح می کند که به نظرِ من نسبتی با منطقه ی مد نظرِ ایشان ندارد. البته در خودِ این منطقه بندی نیز جای سوال هست. که مثلا چرا تا بندر خمیر پیش می رود اما جزایر را در بر نمی گیرد یا هیچ اشاره ای به جنوبِ کرمان، با وجود اشتراکاتِ فرهنگی در آن نیست. خودِ این پیکر بندیِ تازه اندکی مبهم است اما جدا از این جناب صلاحی می گوید: اگر بخواهیم به طور دقیق به این محدوده اشاره کنیم شامل شهرستان های لارستان، گراش، خنج، مهر و لامرد در استان فارس، شهرستان های لنگه، خمیر، بستک و پارسیان در استان هرمزگان و شهرستان های کنگان، جم، دیر، دشتی و عسلویه در استان بوشهر می باشد. این 14 شهرستان را روی هم رفت جنوبِ مرکزی ایران می نامند که دارای اشتراکاتِ و هم ریشه گی های فرهنگی و تاریخی هستند. به دلیل این که این سه استان در گذشته پارسیان نامیده می شدند، ما اهالی این منطقه را کهن پارسیان به معنای پارسیان کهن می نامیم.» مساله اما اینجاست که اغلبِ مردمِ این منطقه پارس نیستند و اختلاطِ قومی و زبانی در این منطقه از ویژگی های دیرپا و اساسیِ آن است. اطلاقِ کهن پارسی به مردمِ منطقه به گمانِ من از رویکردی مرکزگرایانه بر می خیزد که موردِ پذیرش واقع شدن در مرکز و انحلال در وحدتِ کلی گرایانه ی آن را اولی تر از تاکید بر تفاوت ها و بی ابایی از پرداختن به آن ها می داند. به هر حال اگر چه در قاموسِ علمی، نیاپارسیک را واژه ای درخور می دانم، اطلاقِ کهن پارسیان به مردمِ منطقه ابدا نسبتی با مردم، منطقه، ریشه ها و فرهنگ های آن ندارد. همچنین اچمی را باید مفهومی فراقومی در نظر گرفت. تنوعِ قومی در بینِ اچمی زبان ها از خنج تا شرقِ سعودی فراوان است. مردمِ این مناطق نیز همواره مهاجر بوده اند و مهاجر پذیرفته اند. محدود کردنِ این تنوعِ قومی به یک قومِ خاص به گمانِ من چیزی مگر نادیده گرفتنِ ویژگی های خاص منطقه نیست.

 

 

 در نهایت باید بگویم البته که من نیز واقفم که حفظ و اشاعه ی زبانِ اچمی، ترتیب دادنِ یک رسم الخطِ مشترک، تحقیق و پژوهش بر روی آن، توجه به تهدیدِ از بین رفتن، فراهم آوردن یک واژه نامه ی درخور، امکانِ پدیدآمدنِ اثرِ ادبی، کشفِ پتانسیل های نهفته در آن و تثبیتِ جایگاهِ آن در ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس می تواند از نام گذاری بر آن مهم تر باشد. اما این جا به نظرم با مساله ای ورای یک نام طرفیم. خودِ این نامگذاری عملا تبدیل به تهدیدی شده است است که رابطه ی مردمِ متکلم را با زبانِ مادری شان با گسستی عمیق مواجه کرده است.  این اصرارِ عجیب و جبهه گیری در برابرِ فرهنگ و آیین و تفاوت های مردم و پیش گرفتن ت های مرکزگرایانه ای که نسبتی با جغرافیای منطقه و بومیانِ آن ندارد تا همین حالا تبعاتِ فراوانی بر پیکره ی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی منطقه برجای گذاشته است. این گسست های دردناکِ چندسویه، میان نخبگان و عامه ی مردم، میانِ مرکز و حاشیه و میان مردمِ منطقه با دیگر مناطقِ ایران، عقده های فراوانی ایجاد کرده است. عقده های فرورخورده تا فروخورده شده اند ساکت به نظر می رسند اما هر عقده ای بالاخره یک روزی گشوده می شود. وای از آن روز که هر کس برای اثباتِ خودش رسما به انکارِ دیگری بپردازد. حال که امروز می توان وضعیتی را نیز متصور شد که وضعیتِ بهتری است. حال که اقل کم می توان این گسست های به نظر غیر قابلِ ترمیم را دریافت. صدای تک به تکِ آدم ها را شنید و آن ها را به هیچ کلِ غیر قابلِ پذیرشی تقلیل نداد. به جای سرکوفت و ترویجِ تحقیر و ترس و سکوت به آدم ها صدا داشتن را یاد داد. اجازه داد هر کس صدای بلندِ خودش را داشته باشد. در آن آینده ی متصورِ بهتر، اطلاقِ یک نام به اختلافات نه تنها دامن نمی زند که خود موجب همدلی می گردد و هر تفاوت، اجازه، توان و آگاهیِ بروز دارد.

 

 

زبانِ مادری من اچمی است

 

  زبانِ مادری من اچمی است. این جمله ای است که هیچ ابایی از گفتنِ آن ندارم. چنان که پیداست فکر می کنم در مقابل و مقابله با چوب های معلمان، باید این مقاومتِ عمومی را مد نظر قرار داد و به آن احترام گذاشت. به تمایزها و تفاوت ها رسمیت بخشید. هیچ یک را به یک کلِ تعمیم یافته فرونکاست و در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را از فضلا گرفته به مردم بازگرداند. چرا که زبان عرصه ای عمومی و متعلق به تک تکِ آدم هاست و به یک قشرِ خاص هرگز محدود نبوده است و نخواهد بود.



[iii] مفهومی از پیر بوردیو، جامعه شناسِ فرانسوی. این مفهوم اغلب به خشونتی زبانی اشاره دارد که  با همدستیِ ضمنی خودِ شخصِ موردِ خشونت اعمال می شود. هیچ کدام از دو سو نیز به اعمالِ خشونتِ خود آگاه نیستند. چرا که آن را کاملا طبیعی می پندارند. فراگیری کاربردِ لارستانی در میان دانشگاهی های اچمی زبانِ غیرِ لارستانی شاید از این منظر نیز قابلِ بررسی باشد.

 

 


یادداشتِ زیر اول در پرونده ویژه ی بنکوی آبی، نشریه مستقل مردم شناسی دانشگاه شیراز، به سردبیری زینب کوشکی، تحتِ عنوانِ فرهنگ در کرانه ها و پسکرانه های خلیج فارس، منتشر شده است. بستک نیوز آن را روی سایتِ خود قرار داده است.

 

 در یادداشتِ زیر فروتنانه سعی دارم ضمنِ معرفی کتاب تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک، موضع و موقعیتِ نویسنده ی کتاب و نسبت مردمانِ آن ناحیه با دیگر مناطق ایران را ( یا نسبت هویت جمعی آن ها با هویت ملی را) زیرِ سایه ی ت های مرکزی، مختصرا موردِ بررسی قرار بدهم.

 

 یاد احمد خان اقتداری به خیر که سال ها پیش نوشته بود: در خصوص بستک به جز چند کتاب و مقالت معدود تالیف و تصنیفی مستقل سراغ ندارم. مردم کوشا و مهربان و درست کردار آن خطه دور افتاده به راستی قرن هاست که از یاد ایرانیان رفته اند.» گزنده تر آن که همین معدود تالیفات نیز به کناری نهاده شده اند. خبری از انتشار آن ها نیست و کسی غصه ای هم از این ماجرا به دل ندارد. طردِ مردمِ آن دیار به شکل های مختلفی صورت گرفته است. طردی که بیش از همه در ندیدن و انکارِ فرهنگ، وابستگی ها، تعلقات و آیین آنان ریشه دارد. طردی که دست های بسیاری در آن شریک اند و جماعتی را به سمتِ کشورهای حاشیه ی خلیج فارس رانده است. در واقع این مهاجرت ها و ماجراها اغلب از سرِ ناچاری پیش می آیند تا انتخابی آگاهانه یا از سرِ بغض و کینه. خود آنان نخواسته اند دیگری باشند بلکه ت هایی در کار بوده است که از فرهنگ و موجودیتِ آن ها دیگری ساخته است و جز در وحدتی تمامیت خواهانه جایی برای تمایز و تفاوت های آنان باقی نگذاشته است. حال آن که در جایی دیگر بعضا قرب و منزلت داشته اند. تا جایی که حتی معماری شهرِ قدیمیِ بستک حالا بیش از آن که در این طرفِ مرز به چشم بیاید به بخشی از تاریخِ امارات متحده تبدیل شده است و سرمایه داران و جوانان بومی نیز بیش از آن که به آبادانی دیارِ خود بکوشند و به زبانِ مادری خود ابرازِ محبت و دلتنگی کنند به آبادانی سرزمین های آن طرفِ آب پرداخته اند یا که در سرگردانیِ خود پیر و تکیده و درمانده شده اند. مردمی که به خصوص در سال های اخیر و با وجود برخی سختگیری ها، قربانیِ بازی های یِ این طرفی ها و آن طرفی ها بوده اند. مردمی که چه بسا مصداقِ بارزِ از این جا مانده از آن جا رانده اند.

 

 از میان همین تالیفات معدود یکی تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک است. به قلم محمد اعظم بنی عباسیان بستکی. از جمله کتاب هایی که در سال های اخیر کمترین توجهی را برنینگیخته و در لا به لای ت های حاکمیتی در قبال منطقه و هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستان بزرگ (اطلاقِ لارستان بر تمامِ منطقه) و از این قبیل، کاملا کنار گذاشته شده است. تا جایی که کتابی بدین وسعت از اطلاعات که با دقتِ چشم گیری از جانب نویسنده ای مطلع و با قلمی نافذ نوشته شده است هرگز پس از انقلاب 57 رنگ انتشار در داخل کشور به خود ندید. درباره ی کتاب این که اول بار، سال 1339 در چاپخانه کاویان منتشر می شود و بعد ها به همت حاج محمد احمد کپیتال از تاجران و خیرین مشهور بستکیِ ساکنِ دوبی نسخی محدود از آن چاپ می گردد که هنوز بعضا در خانه ها و کتابخانه ها یافت می شود. نویسنده ی کتاب نیز محمد اعظم خان پسرِ محمد رضا خان (سطوت الممالک) آخرین خانِ متنفذ و حاکم بستک و جهانگیریه بود که خود سال ها در مناطق مختلف سِمَت های دولتی داشت و مدتی نیز بخشدارِ بستک بود. ترجمه ی عربی کتاب نیز موجود است که در کویت منتشر گردیده و عجبا که در آن جا تجدید چاپ دارد و خواهان. چه بسا مایه ی حسرت این که نویسنده در همان ابتدای کتاب در خصوص اهداف نگارش نوشته بود: بدیهی است این کتاب برای برداران گرامی و هموطنان عزیز و جماعتی که علاقه به میهن خود دارند و از موطن اصلی خود دور افتاده ولی به مفاد حب الوطن من الایمان علاقه میهنی خود را حفظ کرده اند موثر و مفید خواهد بود، چه بسا تحولات روزگار آقایان و برادرانی را که در غربت و مهاجرت به سر می برند به فکر آب و خاک اصلی خود انداخته با برگشت به وطن، محل آباء و اجدادی خود را تجدید نمایند.»

 

 تاریخ جهانگیریه چنان که در عنوانِ آن نیز هست تاریخ بنی عباسیانِ بستک نیز می باشد. بنی عباسیان یک حاکمیت محلی بوده اند که حدود 250 سال به طور مداوم بر مناطقِ مختلفِ جهانگیریه حکومت می کرده اند، همیشه به اذن حاکمیت های مرکزی و زیر سایه ی روابط حسنه ای که در عین خود مختاری نسبی با دیگران داشته اند. جهانگیریه نیز به منطقه ای اطلاق می شد که در طول تاریخ حدود و ثغور آن متغیر بوده و گاه تا بندر عباس و جزایر و مناطق حومه را نیز در بر می گرفته است. قلمرو شیوخ بستک از شمال، شامل لار، خنج و اوز، از جنوب تا ابوموسی، تنب بزرگ و حوزه ی آبی پیرامون آن، و از شرق تا کرمان گسترده بود. (پیش رو، 93)

 

 تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک از مهم ترین کتاب ها در زمینه ی تاریخ مناطق خلیج فارس می باشد. چنان که جمیل موحد در کتاب بستک و خلیج فارس» می نویسد: بستک بندر نبوده و دور از خلیج فارس است ولی چون در طی تاریخ گذشته مخصوصا سیصد ساله ی اخیر مرکز حکومت تمام بنادر و جزایر منطقه گاوبندی، شیبکوه و بندر لنگه بوده  و خوانین آن در بنادر نفوذ پیدا کرده در ت شرقی خلیج فارس دخالت داشته اند، جزء خلیج فارس محسوب می شود.» (موحد، 1384) بستک از نظر جغرافیایی، در حد فاصل شهرهای بندر لنگه و لار قرار دارد و در حقیقت دورازه ی استان فارس به سوی خلیج فارس است. (پیش رو، 93)

 

 محمد اعظم خان این کتاب را با استفاده از منابع دست اول و اسناد خانوادگی که در اختیار داشت تالیف نموده است. با این که پژوهش و پیگیری اسناد و کتب، اعم از خطی و چاپی و بیاض های متعدد نظم و نثر از مواد اصلی کتاب اند، انس و الفتِ نگارنده با موضوعاتِ مطرح موجب گردیده تا از میراثِ شفاهی و خاطرات نیاکانِ خود نیز بهره بگیرد. ناگفته نمانَد سنت تذکره نویسی نیز بر این تالیف اثر گذاشته است از جمله در ذکر طریقت بزرگانِ هر دوره از هر طایفه، از جمله بزرگانِ سادات قتال، مشایخ مدنی، مشایخ انصار، سلاطین و فرمانروایان فارس، فرمانداران جهانگیریه و لارستان و شعرا و عرفای منطقه، علمای شریعت و مشایخ طریقت و ابرازِ کرامات آنان. نتیجه، کارِآزموده ای در آمده است که ترکیبی از همه ی این ها به قلمِ کسی است که دغدغه های محلی ( موقعیت ی و جایگاه خانوادگی و زادگاه نویسنده)، ملی ( زبان فارسی و حاکمیت ملی و آبادانی منطقه و مقابله با خارجی ها تحت تاثیر گفتمان های ملی گرایانه و ضد استعماری وقت) و مذهبی ( از تعلقات آیینی و مذهبی خانوادگی تا گقتمان اتحاد اسلامی سید جمال) را توامان دارد. چنان که در دیباچه نیز می گوید که در اندیشه انجام کار پسندیده و نیکی بوده است که تاریخی از آغازِ آبادی بستک و جهانگیریه و شرح حال مردان نیکوکار و نیاکان خود، جهت تنویر افکار مردم و خدمات اجتماعی، عمرانی و انتظامی این سرزمین بنویسد. همین ها باعث شده اطلاعات کتاب محدود به تِ محض نباشد و جنبه های اقتصادی و اجتماعی و به ندرت فرهنگی را نیز در بر بگیرد.

 

 اصل داستان کتاب هم متمرکز بر ماجراهای مناطقِ جهانگیریه و حومه از زمان اتابک سعد تا پهلوی اول است. دانشِ وافی نویسنده از تاریخِ تحولات ایران به اسناد درجه اول او از تاریخ محلی منطقه ی جهانگیریه گره می خورد. در واقع کتاب سیر تحولات جهانگیریه را همزمان، همسو و در کشاکش با تحولات مناطق همسایه ی دیگر و حاکمیت های مرکزی پیش می برد. این از برجستگی های کتاب است که تاریخ محلی را گاه در پیوند و گاه در مقابلِ تاریخ رسمی قرار می دهد و در چشم اندازی ملی پیش می برد. کاری که ضرورتِ آن امروزه نیز بسیار احساس می شود و نویسنده با درکی که از زمانه ی خویش داشته آن را با ذکاوتِ خویش دریافته و آگاهانه یا ناخودآگاه به سرانجام رسانده است.

 

 

بنی عباسیان؛ خودی یا دیگری؟

 

  بنی عباسیانِ جهانگیریه در دوره های مختلف پاسدارانِ این سرزمین و حافظانِ امنیت و ساعیانِ آبادی آن بوده اند. با این که به اعتقاد خود و بنا بر شجره ای که دارند تبارشان به بغداد می رسد اما به یکی از نیاهای زبان فارسی دری ( زبانِ اَچُمی یا چنان که اخیرا می گویند نیاپارسیک) سخن می گویند و هرگز در سال های حکومت بر علیه حاکمان مرکزی به پا نخاسته اند و عَلمِ جدایی طلبی برنیفراشته اند. بعضا روابط حسنه ای با حاکمان به خصوص زندیه داشته اند چنان که به حکم کریم خان زند از شیخی به خانی می رسند. در جنگ های خارجی از جمله جنگ ده ساله ایران و روس نیروهای خود را به کمکِ عباس میرزا فرستادند و سرتیپ شیخ عبدالنورِ بستکی در همان نبردها کشته شد. در میان آن ها شاعران و عارفان پارسی گو فراوان بوده اند و اغلب در کنارمحافظت از زادگاه و مقاومت در برابرِ تعدی ها و ترویح مذهب خود، تعلقِ خاطرِ ملی نیز داشته اند. در واقع هر گاه حاکمیت های مرکزی رخصت می داده اند هویتِ گروهی آن ها با هویتِ ملی گره می خورده و هر گاه دایره ی هویت ملی تنگ می شده آن ها به رغمِ میلِ خود جایی در آن برای خود پیدا نمی کرده اند. جالبِ توجه آن که تا پیش از به قدرت رسیدن صفویان هرگز بیگانه با فرهنگ و زبانِ خطه ی فارس به شمار نمی آمده اند و حتی پس از آن به واقع پاسدارانِ حریم میهنیِ سرزمین های خلیج فارس در قبالِ قبایلِ عرب داخلی و خارجی بوده اند. این مساله از جایی اهمیت دارد که اغلب اهل سنت را به دیده ی تحقیر عرب مآب در نظر می گیرند و امروزه نیز دایما در مظانِ اتهام و انکار قرار دارند. در حالی که در لار حاکمانی بوده اند شیعه مذهب که داعیه ی استقلال داشته اند ( از نصیر خان لاری که بر علیه کریم خان به پا خاست تا میرزا عبدالحسین شوشتری که در میانه ی آشوب سال های مشروطیت علم استقلال بر افراشت) و امروزه از طرفِ حاکمیت قرب و منزلت دارند اما بنی عباسیانِ سنی مذهب هرگز چنین نبوده اند و شوربختانه اهمیت آن ها در تاریخ خلیج فارس نادیده گرفته می شود. البته خود این بحث مفصلی است که زیرِ همین عنوانِ تاریخ محلی در برابر تاریخ رسمی می گنجد و جایِ کار و بحثِ فراوان دارد.

 

   یک مورد خاص از پاسداری بنی عباسیان و مقابله ی آن ها با تاخت و تاز بدوهای اعراب، بیرون راندن قواسم (جواسم) از جزایر قشم و هرمز است که در این کتاب مفصلا شرح داده شده است. جواسم طایفه ای از اعرابِ صحراهای عربستان بودند که مهاجرت نموده در جلفار (راس الخیمه ی کنونی) حکومت اختیار کردند. برخی نیز ساکن برخی بندرهای این طرفِ خلیج شدند از جمله بندر لنگه و شناس. شیوخ شارجه نیز امروزه از همین طایفه اند که از شناس بندر لنگه به آنسو مهاجرت کرده اند. خلاصه در اوضاع آشفته ی پس از قتلِ نادر که هر کس در هر جا مشغولِ غارت و کشتار بود این ها نیز به قشم و هرمز تاخته بودند. شیخ محمد خان بستکی به کمک جزیرتی ها و با لشکری از عرب و عجم به اخراجِ این اعراب و استرداد جزیره شتافت و این ماموریت را با موفقیت به سرانجام رساند. در دوره های بعد نیز از جمله در زمان کریمخان و به اذن و فرمان او هر گاه جواسم یا خوارج یا بعدها وهابیون به تاخت و تاز در آمده و بنادر لنگه، کنگ، عباسی یا جزایر را به تصرف در می آوردند حاکمان جهانگیریه بودند که به قلع و قمع و اخراج آنان می پرداختند و در همان زمان نصیر خان لاری پرچم استقلال طلبی بر می افراشت. برای روشن تر شدن ماجرا بد نیست ذکری از متنِ قراردادی بکنم که پس از حمله قواسم به بندر لنگه و مقابله ی شیخ محمد خان بستکی با آنان بسته شد. قرار بر این شد که آل قاسم در بندر لنگه و اطراف با اخذ تعهد و پرداختِ مالِ دیوانی آسوده باشند، البته به شروط زیر:


اول_ طایفه قواسم از تعرض و تاخت و تاز در دریا دست بردارند.
دوم_ از ات سایر اعراب خوارج و دسته ای که از ساحل عمانات به ساحل بنادر ایران حمله می کنند جلوگیری نمایند.
سوم_ هر یک از اعراب به این حدود مهاجرت کنند رعیت ایران باشند و تبعیت دولت شاهنشاهی را قبول نمایند.
چهارم_ به جزیره قشم نکنند و با مشایخ عرب بنی معین روابط حسنه داشته باشند.
شش_ مشایخ جواسم لنگه تابع حکومت بستک و جهانگیریه باشند.

 

 

سلاطین صفوی و عثمانی

 

  از جمله جاهای دیگری که می توان سنجشی از دیدگاهِ نویسنده در قبالِ مسائل ملی، محلی و مذهبی ارائه داد و به تبعِ آن درک بهتری از موقعیتِ منطقه و حاکمانِ دویست و پنجاه ساله ی آن پیدا کرد، پرداختن به اختلافات موجود میان سلاطین صفوی و عثمانی و موضع و لحنِ نویسنده در قبالِ این مساله است.

 

 به سیاق معمولِ کتاب، محمد اعظم بنی عباسی در ابتدا تصویری کلی از شرایط کشور ارائه می دهد تا موقعیتِ جهانگیریه در آن دوران بهتر تعیین و درک شود. روایتِ نویسنده از تاسیس و ترویجِ مذهب شیعه به دست شاه اسماعیل روایتی است که از جایگاهِ نویسنده و تحقیق و تفحص او در موقعیت خاص خودش به عنوان یک سنی برخاسته است. محمد اعظم خان علت اصلی ترویج مذهب شیعه توسط شاه اسماعیل را قدرت طلبی او و قصدش بر برانداختنِ سلطانِ عثمانی از خلافت اسلامی می داند. چرا که مردم ایران عموما سنی مذهب بودند و جنگ با عثمانی ها را روا نمی دانستند و لابد به بنیانی احتیاج بود تا مقابله با عثمانی ها را توجیه کند و قوام بخشد. محمد اعظم خان با این که به درستی از کشتار و تبعیض علیه اهل سنت ایران در زمان صفویه سخن می گوید اما در نقشِ تفرقه افکنِ تشیعِ صفوی غلو می کند. چنان که اعتقاد دارد تا پیش از آن همه مسلمانان جهان به خصوص ایران که پیرو مذاهب اربعه (حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی) بوده اند کوچکترین اختلافی با هم نداشته اند و در صلح و صفا می زیسته اند. همچنین نسبت به پادشاهان عثمانی همدلی بیشتری نشان می دهد که این همدلی حتی امروزه نیز در میانِ اهلِ سنت رواج دارد و سرکوب یا دست انداختنِ آن ثمری ندارد. تا جایی که قلم به ستایش سلطان سلیم دوم می گشاید و قتل شیعیان توسط سلطان بایزید را به یاغی گری و خرابکاری های خودشان نسبت می دهد. حال آن که نویسنده با این که تاریخِ نیاکانِ خود را روایت می کند ابایی از پرده بر داشتن از حقایقِ نه چندان خوشایند ندارد و حتی بر هم کیشانِ خود خرده روا می داند و جنبه های تاریکِ نیاکان خود و درگیری های خانوادگی را نیز پنهان نمی دارد. اما در این جا لحن و طرز کار در نسبت با نادیده گرفتن حقوق و موقعیتِ اهلِ سنت خاصه در کتاب های معاصرِ تاریخ به زبانِ فارسی قابل درک است. در واقع نویسنده ی با حوصله و محتاط که اغلب به زبانی دقیق می نویسد در این جا اندکی برافروخته می نماید. می نویسد: حقیقت اینکه اگر خدمات شاه عباس کبیر را کنار بگذاریم، و فجایع بقیه خاندان صفوی را از دیده واقع بین خود گذرانیم، با جنایات مغول و تیموریان نیز برابری می کند.» درباره ی صفویان اضافه می کند که: اساس آرامش و وحدت ایران را بر هم زدند.» دل نگران است که: تا به امروز با آن همه کوششی که شده همچنان تهدید و تفرقه طنین انداز است.» و خرده بر مورخان می گیرد که: تعصب ورزیده اند و پنهان کاری نموده اند و به نحو کاذبی از صفویه طرفداری کرده اند.»

 

 کتاب را می توان متاثر از گرایش های مختلفِ فکری زمانه ی خود نیز دانست. تا جایی که صراحتا یا ضمنا تحت تاثیرِ گفتمان های مختلفی است. علقه های محلی و وابستگی های قومی محرکِ اولیه ی آن است، دغدغه های میهنی بر آن افزوده می شود و گقتمانِ اتحادِ اسلامیِ سید جمال نیز در جاهایی غلبه دارد. بنابر آنچه در جا به جای کتاب مستتر است، دیگری سازی و ایجاد همدلی و همکاری با دول همسایه از جمله ازبکان، افغان ها و عثمانی ها فرایندی بوده است که خود حاکمیت مرکزی و سردمدارنِ داخلی به تاسی از ون متعصب بدان دامن می زده اند. چنان که از اهل سنت و جماعت دیگری ساخته اند، آنان را به مرزها رانده اند یا بهتر که بگویم خود آنان وادار شده اند برای حفظ جان و مال و آیین خود به مرزها بگریزند و چنین بوده است که گاهی هم کیشی، جای هم میهنی را می گرفته است. چنین که عثمانی ها و ازبک ها و افغان ها و ترکمن ها بنا بر هم کیشی خود همدلی بیشتری ایجاد می کرده اند تا هم میهنانی که از کیشِ دیگری بوده اند. این فرایندِ مکرری است که امروزه با توجه به حساسیت های منطقه ای و بین المللی باید آن را جدی تر از همیشه پیشِ چشمِ منتقد و نگرانِ خود قرار بدهیم. این که چطور مردمانی در کتاب های تاریخ و ت های برخاسته از ایدئولوژی ها نادیده گرفته شده اند. تاریخِ آن ها تحریف شده است و در نهایت به دیگری تبدیل شده اند و حال مدام در مظان اتهام هایی اند که به آن ها به ضرب و زور نسبت داده شده است. آیا در نهایت راهِ دیگری جز پیش روی در مسیرِ همین اتهام ها برای آن ها باقی می مانَد؟

 

 

موخره

 

  در نهایت این که سرگذشتِ خودِ کتاب با ماجراهایی که روایت می کند داستانِ مشترکی دارند. هر دو از چشم ها افتاده اند و تِ مسلط علاقه ای به بازخوانیِ آن ها ندارد. نایده گرفتن چنین کتابِ درخوری با وجودِ دغدغه های ملی میهنیِ نویسنده و نادیده گرفتنِ تاریخِ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاق آن به کل منطقه و نادیده گرفتنِ تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است. نویسنده همچون مردمِ این مناطق و اغلبِ حاکمانِ محلیِ آن، خود را خودی می دانَد و به تأسی از نیاکان و هم ولایتی های خود در پی ایجادِ فرصت های برابر و آبادانیِ منطقه ای و محله ای است. با این همه ت های مرکزگرایانه ی حاکم جز در بی پناهیِ خود آنان را نمی خواهد. فرهنگِ این مناطق تنها در صورتی اجازه ی بروز دارند و خودی محسوب می شوند که در ت های حاکم حل و بهتر که بگویم منحل گردند. باز هم یادِ احمد خان اقتداری به خیر که در گفت و گویی همین اواخر گفته بود: خلاصه قضایا گذشت، ولی تاریخ نمی گذرد. تاریخ قصه ی زندگی مردمان است. سرنوشت نیست.»

 

 بازخوانی تاریخ های محلی در این روزگار چشم ها را به سوی مسیرهایی تازه می گشاید که اغلب طرد شده اند و پرده از قصه ی مردمانی بر می دارد که اغلب در تاریخ رسمی نایده گرفته شده اند. بازخوانی چنین کتاب ها و روایت هایی در موقعیتِ فعلی ضروری است و به ما فرصتِ ترکیبِ چیزهایی را می دهد که اغلب آن ها را به دلایلی خارج از بحث، مانعة الجمع در نظر گرفته اند؛ ترکیبی از دغدغه های محلی و ملی و به نفعِ تاریخ محلی، آن جا که تاریخِ رسمی اعتنایی به آن ندارد.


 

 نوروز امسال، در اوز، جلسه ای داشتم تحتِ عنوانِ بازیابی انقلاب 57 از دریچه ی سینما، که بنابر احتیاط هایی، سینما از تاریخ معاصر چه می تواند بگوید نام گرفته بود. مصطفی ملتفتِ عزیز و دوستانِ مهربانش در #حلقه_مطالعاتی_اندیشه_اوز ترتیبِ برنامه را داده بودند. تجربه ی ابتدایی خوب و لذت بخشی بود. متنِ زیر، جمع بندی و خلاصه ای از این جلسه است.

 

 

  از آن جا که علاقه ی خاصی به مقدمه ها دارم و به جد پایبندِ آنم، در ابتدا سعی می کنم به تفصیل، درباره ی مباحثی که می خواهم بدان بپردازم، مقدمه چینی کنم و چارچوب های خود را، مشخص نمایم.

 

 اول آن که آن چه در پوستر عنوان شده، بسیار کلی است و امکانِ گشودنِ کافیِ آن در یک جلسه و یک ارائه وجود ندارد. بررسیِ رابطه ی سینما و تاریخ، کارِ یک جلسه و در توانِ من نیست. سینما و تاریخ، تقاطع های فراوانی دارند. از تاریخِ سینما تا ژانر تاریخی، از فیلم های مستند درباره ی شخصیت های تاریخی تا سینما به مثابه ی سندی تاریخی. هر کدام از این ها مباحث متعدد و متنوعی را در بر می گیرد.

 

 بحثِ ما در اینجا اما چنین گستره ای ندارد و بحثی است انضمامی، با اهداف و ارجاعاتِ حتی الامکان دقیق. عنوانِ آن نیز باید این باشد: بازخوانی، یا بهتر که بگویم، بازیابیِ انقلاب 57 ازدریچه ی سینما. سوال اصلی من نیز چنین چیزی است: سینما ( منظور فیلم های موردِ بحثِ ماست) چه چیزی می تواند از روح یک دوران (دورانی که بر آن متمرکز شده ام) به ما بگوید؟ در واقع فیلم های منتخبِ ما از آن زمانه چه چیزهایی برای گفتن به ما دارند؟ خصوصا در پیِ چیزی هستم که در تصاویر غالبی که اغلب با آن ها طرف بوده ایم غایب بوده اند. حالا چه تصویرهایی که صدا و سیمای جمهوری اسلامی به خوردمان داده و چه آن چه این روزها از آرشیو من و تو نونوار ارائه می شود. امروز ما با فیلم هایی طرفیم که تصاویری عرضه می کنند متفاوت با هر دو قطب. اِسنادهای درجه اولی که به رغمِ گذشتِ سالیان، خیلی تازه به نظر می رسند.

 

 اگر چه قطعا می توان فیلم هایی را اضافه کرد ( و درباره ی همین فیلم ها نیز بیش از این گفت) تاکید من در این جلسه (تاکیدی  بر جنبه ی تاریخی و فرهنگی این  فیلم ها و نه صرفا جنبه ی هنری) بر این سه فیلم است:

 

_ قضیه شکل اول شکل دوم از عباس کیارستمی

_ تازه نفس ها از کیانوش عیاری

جستجو از امیر نادری

 

 

  این فیلم ها دریچه هایی باز به دورانی پنهان مانده و مطرود گشته اند. فیلم هایی اند پنهان مانده و مطرود گشته. وجه مشترک فیلم های نامبرده، یکی این است که همگی در فاصله ی سال های 57 تا 59 ساخته شده اند. یعنی از پیروزی انقلاب 57 و سرنگونی پهلوی تا تثبیتِ نظام بعدی. یعنی در دو سالی که همه ی گروه های موجودِ ی فعال اند. دولت موقتی تشکیل شده است که سعی دارد به نوعی انقلاب را به تصرف خود درآورد. نظمی هنوز در کار نیست اما کسانی دارند خود را برای اعمالِ نظمِ تازه آماده می کنند. دیگر این که در همه ی این فیلم ها، دغدغه ی انقلاب و تغییر وجود دارد. همه ی این فیملسازان، با ذکاوت و ابن الوقتی خود دریافته اند که باید به ثبتِ تصاویری بپردازند که دیگر امکانِ ثبتِ آن وجود نخواهد داشت. آن دقیقه ی تاریخی که اتفاقات در آن در حال رخ دادن اند. تصویری که مشابه آن را نه می شود دو سال بعد گرفت و نه دو سال قبل موجود بود. وجه مشترک دیگرِ این سه فیلم، گم گشتگی همه ی این فیلم هاست. تازه نفس ها پخش نشده، گم شد تا سال 87 که در آرشیو صدا و سیما پیدا بشود. فیلم کیارستمی هم اکران نشد و کسی آن را ندید تا سال 88 که اولین بار در آن سوی مرز اکران شد و سپس در نت قرار گرفت. جستجوی نادری نیز با این که سفارش تلویزیون بود، مورد پسند قرار نگرفت و اخیرا در نت قرار گرفته است. همگی سال ها پس از وقوعِ خودشان. چنین چیزی درباره ی فیلم هایی است که فرزندانِ به حقِ زمانه ی خود بوده اند وشاید می شد که تبدیل به وجدانِ دوران خود شوند. اما هیچ کدام به درستی دیده نشدند. بنابراین ما علاوه بر این که ما با اِسنادهای درجه یکی از آن دوران روبروییم، با فیلم هایی طرفیم که هرگز به درستی دیده نشدند، به تبعِ دورانی که کنار گذاشته شد. این تاکید، بازخوانی آن دوران، به واسطه ی این فیلم ها را، حادتر و ضروری تر می کند.

 

 

یک حاشیه روی لازم:

 

  به نظرم لازم است اندکی درباره ی بینش تاریخی حرف بزنیم.

 

 بینش تاریخی به گمان من حلقه ی مفقوده ی تاریخِ فرهنگ و تاریخ نگاری ماست. عموما تفکر و فرهنگ نزد همه ی کشورهای اسلامی تحت تاثیرِ ذات گرایی ارسطو بوده است. یعنی یک وجود شناسیِ مبتنی بر دو عنوانِ اساسی: جوهر و ذات. اعتقاد شدیدی وجود داشته است که هر پدیده ای، یک ذاتِ لایتغیری دارد که در همه ی دوران ها، آن را با خود حمل می کند و این ذات، از جوهری بر می خیزد. ذات، اصلِ کار است. ذاتی که تغییر ناپذیر است. این آن چیزی است که مسلط بوده است. با این که دورانی دیگر شده است، چنین پیش فرضی هنوز بر اذهانِ عمومی مسلط است. مثلا اغلب گمان بر این است که دین ما همان دین هزا و چهار صد سال پیش است. ذاتِ آن عوض نشده است. یا این که انسان دارای ذاتی است. بنابر این ما هرگز درک تاریخیِ ساختاری نداشته ایم. شاهنامه ها و تذکره ها و تاریخ نگاری ها بوده اند اما بینش تاریخی نه. باید متوجه بود که ذکرِ حوادثِ تاریخ به قصدِ عبرت آموزی، بینشِ تاریخی نیست! اغب تاریخ نگاری های ما نیز برای عبرت آموزی نوشته شده اند و غایتی نیز برای تاریخ در نظر می گرفته اند. آن ها تحولِ تاریخ را، اگر بخواهم قرآنی بگویم، بر اساسِ سنت های لایتغیر درک می کرده اند. سنت هایی که اساس هر تحولی اند و در عین حال خود تغییرپذیر نیستند.

 

 در بینش تاریخی اما نحوه ی وجود آدمی اساسا تاریخی است. از بیژن عبدالکیمی نقل می کنم: صفتِ تاریخی وصفِ حوادث نیست بلکه یکی از اوصافِ ساختار وجود شناختی خود آدمی است.» آدمی صرفا در تاریخ حضور ندارد بلکه خود، تاریخ است. آدم ها در چارچوب تاریخیِ خودشان درک می کنند و درک می شوند. به زبانی دیگر، واژگان و دال ها، در همه ی دوران ها، مدلول های یکسانی ندارند. مثلا طبیعت در شعر نیما چیزی دیگر از طبیعت در شعرِ شعرای کلاسیکِ ماست. حتی در دوران ها مختلفِ شعرِ کلاسیکِ فارسی نیز، طبیعت را با انواعِ مختلفِ جهان بینی ها می دیدند و باز می نمایاندند. بنابراین در بینشِ تاریخی، هر آن چیزی که متعلقِ ادراکِ آدمی است، تاریخی درک می شود. دین هم پدیده ای تاریخی است. ت و انسان و طبیعت هم چنین اند. دین ما با سیصد سال پیش فرق می کند. اسلام امروز اسلام صد سال پیش هم نیست. تشیع پیش از 57 با تشیع پس از 57 مغایرت دارد.

 

 بد نیست این را هم اضافه کنم که برداشتِ دینی از تاریخ بر اذهانِ تاریخ نگارانِ کلاسیکِ ما مسلط بوده است. این موردی است که مسکوب درباره ی آن نوشته است. آن ها به دنبال مشیتِ الهی در پسِ وقوعِ وقایع بوده اند. این همان چیزی است که در قول عوام نیز جاری است. هر چیزی حکمتی دارد. بنابراین علت، انسانی نیست، بلکه تابعِ خواستِ خداست. هدفِ چنین نگارشی از تاریخ، عبرت است و مخاطب نیز، اغلب پادشاهان و نخبگان اند. تاریخ، تاریخِ عالم و آدم است! چنین بینشی چنان که مسکوب گفته است جایی برای سرگذشت باقی نمی گذارد. همه چیز سرنوشت است. حتی در نمونه ی اعلای تاریخ نگاریِ ما، تاریخ بیهقی، آن وقت که آنطور شگفت انگیز لحظه ی اعدام حسنک را توصیف می کند، در می یابیم که حسنک، سرنوشت مصیبت بارِ خود را پذیرفته که می گوید بزرگ تر از حسین بن علی که نی ام. پذیرشِ سرنوشت، خود فضیلتی است.

 

 این نبودِ بینش تاریخی و وفورِ حاکمیت های قاهر و مستبدِ مسلط، این تصور از تاریخ را به ما القا کرده که گویی زمان واقعا از حرکت باز ایستاده است. در مدام بر یک پاشنه می چرخد و ما در این چرخه گیر افتاده ایم. بحث های امروز همان بحث های مشروطه و بحث های مشروطه نیز شبیه به بحث های دوران پهلوی اند. در واقع چیزی حل نشده است. دورانی سپری نمی شود. مسائلِ اساسی از دورانِ مشروطه همچنان باقی مانده اند، انگار که لاینحل اند.

 

 فقدانِ بینش تاریخی و حاکمیت های تمامیت خواه دو علت اند که با جانِ همه ی ما آمیخته شده اند. این هاست که به گمان من سببِ این تصورِ غلط گردیده اند که گویی زمان بازایستاده است. این هایند که مانع انتقالِ تجربه بوده اند. گسستِ تاریخی که از خاصیت های تاریخ ماست این گونه رقم می خورد. حکایتِ فیلم های موردِ بحثِ ما نیز هرگز از این مسائلی که برشمردم جدا نیست. عدمِ توجه به آن ها و آن دوران نیز از همین علت ها بر می خیرد. آن گرایش پوپولیستی در حال گسترش که به جای فهم و ریشه یابی دقیقِ انقلاب، بررسی سهمِ هر کدام از گروه های موثر و چرایی وچگونگی مصادره یا عدمِ تحققِ آرمان های آن، سعی در نفی مطلقِ تاریخ دارد نیز از این قاعده مستنثنی نیست.

 

 

 خب تا اینجا دو مقدمه گفتم. ابتدا فیلم ها و وجوه مشترک شان را برشمردم و اندکی از برجستگی زمانه ی وقوعشان گفتم. سپس به عقب تر آمدم و نقبی به نقدی زدم که به تاریخِ فرهنگ ما وارد است و آن فقدانِ بینش تاریخی است. در ادامه سعی می کنم این دو سوی بحث را به یکدیگر برسانم.

 

 

 برای ادامه ی بحث به نظرم نقل قولی از آبراهامیان درباره ی سال های 1320 تا 1332 ( از سقوط رضا شاه تا کودتا و تثبیت محمدرضا) به کارمان بیاید.

 

این دوره ی سیزده ساله فرصت کمیاب و ارزشمندی پدید آورد تا کارشناسان علوم اجتماعی بتوانند کشمکش های داخلی ریشه داری را که معمولا در جوامع در حال توسعه، توسط نظام های تک حزبی، سانسورهای پلیسی، بورکراتهای ناشی و نظامیان اقتدارطلب پنهان می شود، مشاهده و بررسی کنند.»

 

 پیش از این دوره ی سیزده ساله، در آن 16 سالی که رضا شاه بر سرِ کار بود، بسیاری به این نتیجه رسیده بودند که حاکمیت به تمامی تثبیت شده است و ایران از همه ی درگیری های پیش از آن پیراسته و حالا دورانِ تازه ای است که در آن همه ی قانون ها درونی شده اند. همین که رضاشاه برداشته شد اما، کشور در چنان آشوبی فرو رفت که همه فهمیدند آن دوران، به تعبیرِ آبراهامیان، سیاهچالی بیش نبوده است.

 

 درواقع برای فهمیدن امکان های متعدد و بر شمردن آن چه این مملکت را آشوب خیز می کند، بررسی آن دورانی که آبراهامیان از آن می گوید، بسیار اساسی است. حالا نه فقط آن دوران. به گمان من 57 تا 59 هم بسیار مهم است. این پاراگراف را خواندم تا بگویم درباره ی 57 تا 59 هم می تواند درست باشد. چرا که ما با انقلابِ یکدست، همگن و یکپارچه ای مواجه نبودیم. این یکپارچگی که اغلب قطب های مختلفِ ی، به کمکِ رسانه های در اختیار، سعی در القای آن دارند، چیزی مگر تحریفِ وقایع به نفعِ روابطِ قدرت نیست.

 

 57 تا 59 دوران گمشده ی انقلاب 57 است. دیدنِ این فیلم ها نیز بازیابی تکه هایی است که از تاریخ های رسمی دور انداخته شده اند. تازه نفس ها را که می بنییم همه چیزِ آن غریب به نظرمان می رسد. هر چه در این فیلم می بینیم نامانوس است. واقعا چرا؟ شاید چون ما نسبتمان را با آن دوران از دست داده ایم. این فیلم ها میانجی های ما برای بازیافتنِ آن دوران اند. این فیلم ها را باید دید، چون به نظرِ من باید، انقلاب 57 را از آرشیو من و تو و جمهوری اسلامی پس گرفت و سر جایِ درستِ خود نشاند.

 

 اما این دورانی که از آن می گویم واقعا چه دورانی است و منظورم از روحِ زمانه ای که این فیلم ها، واسطه ی بازیابی شان اند چیست؟

 

 57 تا 59 به مثابه ی تاریخ گمشده ی انقلاب بهمن، هنگامه ی بحران و خلاء است. دورانی حد فاصل، میان گذشته و آینده، که گفتمان های متعددی در آن موجودند. این گفتمان ها در کشمکش با یکدیگراند. از گفتمان های لیبرالی ( لیبرال های ملی گرا تا ملی مذهبی ها)، تا گفتمانِ چپ و گروه های مختلف آن واسلامگراها در طیف های مختلف. در آن دوران، هیچ کدام از این گفتمان ها هنوز مسلط نشده بودند و طبیعی انگاشته نمی شدند. یعنی اعمال هژمونیک و سرکوب هنوز صورت نگرفته بود. هیچ کدام از این گفتمان ها دیگری را منکوب نکرده، کنار نزده بود. همه ی گروه های دخیل در انقلاب در این دو سال صدای خودشان را داشتند.

 

 ( یک پرانتزِ لازم در اینجا باید باز کنم. سوسور زبان شناسی است که دامنه ی تاثیرِ آن بسیار فراتر از زبان شناسی است. یکی از مفاهیم او را که تاثیر به سزایی بر علوم اجتماعی ساختارگرا داشته است، contingency می گویند. این اصطلاح که بعضا در فارسی تصادفی ترجمه می شود با accident کاملا مغایرت دارد. یکی از معنی های ان conditioned است، به معنی تحتِ شرایط و موقعیت بودن. این در زبان شناسی سوسور به چه معنا بود؟ پایه ی آن چیست؟ به زبان ساده بگویم: این شیء را ما خودکار می گوییم و این یکی را دفتر. اما هیچ ضرورتی برای خودکار بودن این و دفتر بودن این یکی وجود ندارد. می توانست کاملا بر عکس باشد. چنان که در زبان های مختلف، برای خودکار کلمات متفاوتی هست.  کلمه ی خودکار هم همیشه موجود نبوده است و همیشه هم بدین معنا نبوده است. این تصادفی به معنی شانسی بودن نیست. در زبان فارسی شاید میان تصادفی، شانسی و اتفاقی تفاوتِ معنی داری نباشد. اما در انگلیسی قطعا میان  contingency و accidental تفاوت هست. پس، از تصادفی بودن، این معنا مد نظر است که، امکان های دیگری هم هست و امکانِ واقع شده، هر چند به سختی و تحت شرایط دیگری، اما در سیرِ تاریخی، قابلِ تغییر است. پرانتز بسته.)                              

 

 باید گفت 57 تا 59 مثالِ بارزِ پی بردن به مفهوم تصادفی بودن است. بازبینیِ آن دوران از این منظرِ بسیار می تواند در وضعیتِ کنونی یاری رسان باشد. اما آن دوران چه دورانی بود و تصادفی بودن درباره ی تاریخ و اجتماع چطور کاربرد پیدا می کند؟ آن دوران، آن جاست که معنای نشانه ها هنوز ثبت نشده بودند و دال ها همه سیال بودند. یعنی این که دال ها مدلول مشخصی نداشتند و به روی معناهای مختلف گشوده بودند. برای مثال وقتی از مجلس صحبت می شد، معناهای مختلفی را به ذهن می آورد. وقتی از شورا حرفی در میان می آمد، منظورِ مشخصی از آن معلوم نبود. شوراها برای اسلامگرایان، معادلِ شورا برای چپ ها نبود. یکی و شاورهم فی الامر بر زبانش می چرخید و دیگری قول های لنین و استالین. حتی انقلاب به عنوان گره گاه، ظاهر و باطنی نداشت. خودِ انقلاب معناهای مختلفی داشت. یکی از آن به رهایی خلق می نگریست، دیگری به مبارزه علیه استعمار یا غربِ کافر، یکی فکرِ بازگشت به خویشتن بود و دیگری به دنبالِ قانون مداری و آزادی های مدنی . هیچ کدام از این ها دستِ بالا را هنوز نداشتند چرا که مسیرِ انقلاب هنوز گشوده بود. انقلاب همه چیز را به تعلیق در آورده بود چنان که خود هنگامه ی تعلیق است، خودِ تعلیق و بهتر که بگویم، گشودگی به روی امکان های متعدد است. این حرف ها اینجا به معنای این نقدِ عوامانه ی رایج نیست که می گویند بله آن ها انقلاب کردند وقتی نمی دانستند چه می خواستند و فقط می دانستند چه نمی خواهند و فقط می خواستند شاه برود. نه. حرف مرا با این یکی نگیرید. منظور من این است که در هنگامه ی بحران، هنگامه ی انقلاب، دال ها مدلول مشخصی ندارند چرا که هنوز چیزی تثبیت نشده است. اهمیت این داستان در چیست؟ در این است که به یادِ ما می آورند که هر نظمی، هر نظمِ موجودی، یک فرایندِ تاریخی بوده است. نظمِ موجود، ازلی ابدی نیست و یک برساخته است. نقشِ قدرت و ت در هر نظمی را به ما گوشزد می کنند. مثالی بزنم بر اساسِ منابعِ دست اولی که اخیرا گردآوری و منتشر شده است. درباره ی شکل اداره ی دانشگاه ها. اداره ی دانشگاه ها از 57 تا 59 کاملا شورایی بود، به گونه ای که حتی توانِ تصورش را اغلب امروز به عنوان دانشجو از دست داده ایم. شوراهای دانشجویی بودند که درس ها را مشخص و تنظیم می کردند. استاد نصب و عزل می کردند. شوراهای دانشجویی کنار به کنار شوراهای کارمندی و شوراهای اساتید، مشغولِ اداره ی دانشگاه های مختلف بودند. بنابراین این یک امکان از دست رفته است. جالب آن جاست که نظمِ بعدی تا دانشگاه ها را به کلی تعطیل نکرد، نتوانست این ها را از بین ببرد. یعنی در نهایت، انقلابِ فرهنگی، تعطیلیِ مطلقِ دانشگاه ها بود. چرا که وضعیت برای اعمال قدرتِ مرکزی قابل کنترل نبود. مجبور شدند برای از بین بردن وضعیت انقلابی به ضرب و زور دانشگاه ها را معطل نگه دارند. منبعِ دست اولی که حالا در اختیارِ ماست همین کتابی است که اخیرا سایت منجنیق منتشر کرده است. تاریخ مفقود شده ی شوراها. در همین کتاب با فعالین شورایی در آن دوران مصاحبه هایی انجام شده است. بنابراین وقتی فلانی در شوش می گوید آلترناتیوِ ما شوراهاست، این قضیه تاریخی دارد. از اسماعیل بخشی به احترام سخن می گویم. غرض من از این حرف ها پیشِ چشم آوردن امکان های متعددی است که در سال های 57 تا 59 همه تازه نفس بودند. بازیابی 57 تا 59 به ما تلنگر می زند که چه امکان های دیگری برای انقلاب 57 وجود داشت. چقدر گروه های مختلفِ درگیر، تصورات مختلفی از انقلاب داشتند. این خیرِ دیگری هم دارد و آن، این است که، چه بیهوده، منکرِ انقلاب می شوند. چه اباطیل می بافند آن ها که می گویند ما در حالِ ژاپن شدن بودیم و از این خرعبلات. نه ما داشتیم ژاپن می شدیم و نه انقلاب، اشتباه بود. همین عدم بینشِ تاریخی است که هر دو سوی این طیف از آن رنج می برند. حداقل سینما و فیلم های کمتر دیده شده ی آن دوران ها، چه پیش و چه پس از 57، به ما چیزِ دیگری نشان می دهند. چیزی که تاریخ های رسمی از افشایِ آن دوری می کنند.

 

 حرفِ من، حساب یا ناحساب، این است: تقدیرِ انقلاب 57 آن چه پس از آن اتفاق افتاد نبود. هیچ ضرورتی برای آن وجود نداشت. امکان های متعدد دیگری بودند که در شرایطِ امروزِ ما، که نظم مستقرِ حاکمیتِ فعلی، مشروعیت و عینیت خودش را برای اغلب گروه های ی و مردم در حال از دست دادن است، باز مد نظرِ قرار دادن آن ها، بسیار به کار آید. بازگشت به آن دوران، بازگشت به امکان های متعددی است که بودند اما سرکوب شدند و نادیده شان گرفتیم. به قول نویسنده ای، ما باید همیشه در جستجوی مستمرِ حالت های ممکنی که طرد شده اند باشیم. زیرا که تاریخ، بر اساس دیدگاهی که شرح دادم، هیچ ضرورتی ندارد.

 

 بازگشت به آن دو سالِ گمشده می تواند ما را از تصورِ یکپارچه ای که از انقلاب ارائه می شود نجات دهد. تا وجدانِ تکه پاره ی روشنفکریِ ایرانی که همیشه دچارِ انواع و اقسام گسست ها بوده است، احیا شود. تا از شرِ یک گسستِ تازه نجات پیدا کنیم و رویداد بعد، روی رویداد قبل سوار شود. تا بتوانیم بر شانه ی تاریخ ایستاده، به تماشا بنشینیم. نه که پس از چهار دهه، در جایی باشیم که برداشت ما ازآن دوران، به چیزی بینجامد که راه را برای فاشیسم بعدی (که بوی الرحمانش بلند شده) هموار سازد. انقلاب، ذات همه ی ما را عریان کرد. این را مختاری می گفت. این ذاتِ عریان شده امروزه حداقل باید تبدیل به وجدانی نو شود.

 

 عموما می گویند تاریخ را فاتحان می نویسند و درست هم می گویند. اما کاری که در اینجا من می خواهم انجام بدهم، در مقابلِ تاریخی قرار می گیرد که فاتحان نوشته اند. در برابرِ آن تصویر و تصورِ فاتحانه می خواهم بنویسم. چرا که آن فتح نیز در خود فتحِ کاملی نبوده است.

 

 برویم به سراغِ فیلم ها و تکرار این سوال که این فیلم ها، از روحِ آن دوران، چه می توانند به ما بگویند؟

 

 

تازه نفس ها:

 

  فیلم کلاژی از تصاویرِ بی نظیری از زندگیِ روزمره، در روزهای ابتدایی پس از انقلاب است. نوجوانانِ رومه به دست، کتابفروش های خیابانِ انقلاب، سرودها و نمادهای انقلابی، تئاترهای لاله زار، کراس سواران و مردمِ مشغولِ تفریحاتِ روزمره، پارک و خیابان و خرابه و کارگر و دانشجو و. یکی از مضراتِ جادوگری می گوید و دو قدم آن ورتر، یکی دیگر معرکه راه انداخته است. تصاویر، حیرت آورند. ایستاده حدفاصل میان گذشته و آینده، آن خلایی را به ما عرضه می کند که هر چیزی در آن ممکن بود. فیلمساز در حال پرسه زدن است. دوربین عیاری مدام در حال چرخاندن نگاه از سویی به سوی دیگری است. به نظر بدونِ فرمِ خاصی که می توان آن را برخاسته از بی فرمیِ زمانه نیز دانست. این بی فرمی و تدوین پراکنده، توامان ساختارِ اثر و روحِ زمانه است. دوران نیز هنوز چارچوبی ندارد. فیلم خواسته ناخواسته نماینده ی صالح دوران خود است.

 

 هیچ نظمی تصاویر این دوران میانی را برنخواهد تافت. چرا؟ چون آنطور که باید یکدست، همگن و یکپارچه نیست. فیلم هیچ تصویر یکدستی از انقلاب به ما عرضه نمی کند. انقلابِ نوپایی که در گفتگوی کاگران با هم در سیلان معناهای مختلف جاری است. صدای کارگران وسط خیابان هر یک دادی دارد و صدایی است که معمولا شنیده نشده است. انقلاب از منظرِ آن ها هرگز نگریسته نشده است. حالا حتی اگر نامِ مستعضفین را یدک می کشید اما خود مستعضفین خبری ازشان نبود. آدم ها با گرایش های مختلف، به اجازه و خواستِ خود، در شهری که حالا میدانی عمومی است، بر سر منبر می روند. نظمِ مستقری در کار نیست و کسی به حضورِ دوربین نیز اعتنایی ندارد. هر کس به هر کاری مشغول باشد انگار به نظرِ کسی عجیب نیست. مردم، به حال خودشان واگذاشته شده اند.

 

 

 لحظه ای در فیلم هست در دقیقه ی شانزدهِ آن که بسیار اساسی است. دمِ درِ یک سینما نوشته اند: طبقِ دستورِ فلان خواهشمند است از ورود با اسلحه جلوگیری فرمایید! همین تصویر شاید کلیدِ گشایشِ دوران باشد. آن چه به یادِ ما می آورد مشغولِ تماشای تصاویری از چه دورانی هستیم. جالب تر آن که در کل فیلم، خبر از هیچ پلیسی نیست. آدمِ اسلحه به دست هست اما پلیس نه. پلیس را در مقام نماینده ی عینیِ نظمِ مستقر در نظر بگیرید. پلیس نماینده ی اعمال خشونتِ مشروعِ دولتی است. خشونتی که اعمالِ آن نیز، در یک شرایطِ عادی در نظر گرفته شده، محدود به دولت است. نظمِ مستقر، اگر گرامشیایی به آن نگاهی بیندازیم، دو حربه برای تسلط خود دارد. یکی توافق و اجماع است که به کارِ همراهیِ مردم و اعمال هژمونیک می آید. دیگری، قوه ی قهریه و دولت است. هیچ کدام از این ها هنوز وجود ندارد. نمانیده ی قوه ی قهریه در زندگی روزمره ی شهری، پلیس است. اما پلیسی در کار نیست. تنها افرادی از گروه های مختلف، اسلحه به دست در خیابان مشغول پرسه زدن اند، عین فیملساز و دوربینش.

 

 دوران دورانی است  که همه کنشگراند. همه فعال اند. تا پیش از انقلابِ فرهنگی انقلاب در جریان بود. کتابفروش، دادِ کتابهایش را سر می دهد. عنوان کتاب ها نیز نمایانگر گفتمان های مختلف اند. نمادها، نشانه ها و گفتگوها همه اعلام حضورِ همگانی اند. سرودهای انقلابی پس زمینه ی فیلم اند. دیدنِ این فیلم به ما گوشزد می کند انقلابی در جریان بود. و انقلابی بودن چگونه بود و انقلابی ها که ها بودند و انقلاب چه وضعیتی است. انقلابی امروز در گفتمان مسلط کسی است که حافظِ وضعِ موجود است و این خود از کنایه های روزگار است.

 

 دقیقه ی دیگری نیز هست در فیلم که بسیار روشنگر و تکان دهنده است آن جا که دوربین به سراغ تئاترهای لاله زار می رود. تصاویری از نمایش های عامه پسندی که حالا، به سیاق زمانه شان، رنگ و بوی تندِ ی و انقلابی گرفته اند. در این نمایش مردی چمدان به دست را، که مثلا در حال فرار از کشور با پول بیت المال است، انقلابی ها دستگیر می کنند. یکی از یکی می پرسد حالا با این باید چه کار کنیم؟ می گوید خب پول ها را تحویل بیت المال می دهیم و خودش را هم تسلیمِ دادگاهِ انقلاب می کنیم. آن یکی جواب می دهد اصلا من میگم دادگاه را همینجا تشکیل بدهیم. آقارم بدیم دستِ شیرعلی اون می دونه باش چیکار کنه. که موافقت می شود و مردم هم به آن قه قه می خندند. پس اگر دو سال بعد، دادگاه ها سرپایی برگزار شدند، اگر دهه شصت این و آن شد، درست است که فلانی مثلا خلخالی عامل بود، اما مردم نیز با آن همراه بودند. هر جنایتی، پشتیبانیِ عمومی دارد. جوعمومی وقتی چنین چیزی باشد، متهم صرفا یک شخص نیست. جای خلخالی اگر مثلا کیانوری بود، وما شاید اوضاع طورِ دیگری رقم نمی خورد. فیلم به ما نشان می دهد بسترِ عمومی چه چیزهایی را دارد مهیا می کند. چه وضعیتی در حالِ ساخته شدن است. این از آن نکته های اساسی است که امروز نیز می تواند مساله باشد. یکی از کسانی که در آن سال ها، با انقلاب ایران، خیلی زود همراه شد، متفکر برجسته ای بود به نام میشل فوکو. هم او در آن سال ها نامه ای دارد خطاب به بازرگان. نقل به مضمون می کنم. در آن جا درباره ی دادگاه های درحال وقوع هشدار می دهد. به بازرگان از این می نویسد که شاید شما بگویید پشتیبانیِ مردمی در کار است و شرایط اینگونه است، اما اتفاقا چون شرایط، انقلابی است و چون مردم، همراه اند، باید دادگاه ها سختگیرانه تر برگزار شوند. هشدارِ آن نامه پیش بینِ سال های بعدی است.

 

 دقیقه نهایی فیلم انتخابات خبرگان رهبری است. فیلم با تصاویری از تبلیغات این انتخابات به پایان می رسد. تصویر نهایی فیلم پوسترِ تبلیغاتی خلخالی است، شانه به شانه ی آیت الله خمینی. فیلم با پایانِ وضعیت به پایان می رسد. بیمِ دورانِ تازه ای که همه ی امیدهای سرگردانِ پرسه زنِ موجود را به فراموشی خواهد سپرد. به تاریخِ همه ی آن ها پشتِ پا خواهد زد. خلایی که به گورسپرده خواهد شد. آن صندوق، آن تصویرِ نهایی از صندوق در انتهای فیلم، خبر از دوران تازه می دهد. که دیگر دورانِ انقلاب نیست.

 

قضیه شکل اول شکل دوم:

 

  اگر در تازه نفس ها، مردم در خیابان ها، در شرایطی انقلابی، به هزار و یک رنگ و حرکت، در رفت و آمد و گفت و گویند، در فیلمِ کیارستمی با قاب هایی تخت و میزانسن هایی کاملا پرداخته شده و فرمی منسجم طرفیم. اینجا، نخبگان در برابرِ یک موقعیتِ اخلاقی قرار گرفته اند؛ موقعیتی در آستانه ی خیانت و لو دادن. تاریخِ پس از فیلم، مواجهه با آن را، حساس تر نیز می کند.

 

 فیلم کیارستمی با فراز و نشیب های مراحل ساختش در سال 58، این می شود که می بینیم. در این فیلم، یک موقعیتِ داستانی نمایش داده می شود و نخبگانِ یِ دوران، درباره ی اعمال و نیات شخصیت های نوجوانِ به نمایش در آمده، نظرات خودشان را بیان می کنند. موقعیت، یک موقعیت اخلاقی است که یک بزنگاهِ ی را نیز، مطابق با روحِ دوران، به ذهن می آورد. همبستگی و وفاداری یا لو دادن و خیانت.

 

 اولین جوابِ فیلم از زبان زرین کلک است. او یک جمله ی کلیدی دارد: واقعا یک جواب مشخص مشکله.» بنابراین ما با موقعیتی مواجهیم که به آن می شود از زوایای مختلف نگریست. موقعیتی که هر کس از ظنِ خود معانی مد نظرش را از آن دریافت می کند.

 

 فیلم آیینه ای از گفتمان های مختلف و گرایش های ی موجودِ آن دوران است. هر گفته نیز بازنماییِ موضعِ گفتمانی هر شخصی است. ( البته محدود به مرکز، به این معنا که هر کس که در پایتخت حضوری دارد، از هر گروهِ ی و مذهبی در این فیلم نماینده ای دارد اما خبری از فعالینِ مطرحِ یِ ترکمن یا کرد و بلوچ در آن نیست.)

 

 تاریخِ پس از فیلم بر اهمیتِ فیلم می افزاید. گفته های هر یک با تاریخِ پس از خود می آمیزد و در ذهنِ مخاطب جرقه می زند که با چه وضعیتِ بغرنج و حادی طرف است. موقعیتی که فیلم بر آن تاکید می گذارد و حساسیتش را خرجِ آن می کند، موقعیتِ مکررِ دهه ی شصت است. آن جا که انقلابی ها به انقیاد کشیده شده اند. آن وقت که انقلابی ها باید بیایند و بنشینند و رو به همه اعتراف کنند و توبه نامه بنویسند و رفیقان قدیم را رسوا نمایند. در این فیلم اما همه کنارِ هم نشسته اند. سرکوبگران و سرکوب شدگان یکی پس از دیگری به سخن وا داشته شده اند. هوشِ تاریخیِ کیارستمی است که چنین چیزی را رقم زده است.

 

 برخی جواب ها نیز کمی عجیب می نمایند. کیانوری درباره ی لو دادن یا ندادن تردید دارد. خلخالی اما به جد می گوید اعتراف کردن در اسلام جایز نیست. این جواب ها ماجرا را حساس تر نیز می کنند. فیلم را باید با سرگذشتِ شخصیت هایش همزمان دید.

 

 توده نیز در این فیلم نمایندگانی دارند. والدینی که شاید نماینده ی مردم باشند. دو تا از آن ها، از هر جوابی طفره می روند و سعی در پاک کردنِ صورت مساله دارند. در واقع انگار بستر برای هر توجیهی مهیاست. برخی نخبگان نیز البته سعی در موجه کردنِ خیانت دارند.

 

 به هر حال ساختارِ فیلم کیارستمی ساختارِ بسیار دمکراتیکی است. چارچوب و قالبی دارد که همه در آن سر جای خود نشسته اند و به ابرازِ نظر می پردازند. آدم ها در این فیلم کاملا با یکدیگر برابراند. هیچ کدام بر دیگری غلبه ندارد. وضعیت، پیشاسرکوب است. وضعیت، به گونه ای متفاوت از تازه نفس ها، اما همچنان، انقلابی است. مواضع هر یک نیز، بر آمده از این جو انقلابی است.

 

 

 جستجو:

 

  امیر نادری در روزِ پیروزیِ انقلاب در ایران نبود. به محضِ بازگشت، عکس های مفقود شدگانی که هر روز در صفحات رومه ها و تلویزیون پخش می شوند، توجهِ او را بسیار بر می انگیزد. نادری به سازمان تلویزیون می رود و تحت تاثیر جو انقلابی، از او استقبال هم می شود، چه که به عنوان فیلمسازی معترض شناخته شده بود. پس از او درخواستِ فیلمی می کنند و نادری هم فرصت را دریافته، بر حسبِ آن چه فکرش را درگیر کرده، پیگیر ساختنِ فیلم خودش می شود.  که در نهایت می شود همین جستجوی یک. بین این سه فیلمِ موردِ بحثِ ما، حضور مولف در این یکی شدیدتر است. نتیجه، اثرِ درخشانی است. 

 

 باید گفت روحیه ی خاص و سر پر سودای نادری است که او را به جستجوی مفقودشدگانِ انقلاب می کشاند. آن ها که از 17 شهریور به بعد یک روز از خانه بیرون رفته اند و دیگر برنگشته اند. قریب به 8 هزار نفر که هیچ خبری از آن ها نیست. انقلاب پیروز شده بود اما بحثی درباره ی آن ها در نمی گرفت. میلی به بحثی نبود. انقلاب پیروز شده بود اما حالا این آدم ها کجا بودند، انقلابیون کجا بودند.

 

 در این اثر، نه خبری از شور و شوق انقلابی است، چنان که در تازه نفس ها و نه خبری از موقعیتی که نخبگان بر آن انگشت بگذارند، چنان که در فیلمِ کیارستمی. بلکه تنها با فلاکت و وحشت و یک انتظارِ دردناک طرفیم از مردمی که خبری از گمشده های خود ندارند. تصویرِ انقلابی برآمده از خاکسترِ انقلابیون و پیش به سوی آینده ای نامعلوم.

 

 فیلم سراسر سوار بر خاکسترِ انقلابیون است. از فیلم طبعا استقبال نشد. با این که سفارش تلویزیون بود، مسئولان فیلم را برنتافتند. فیلم را زیادی تیره و تار دیدند. چنین چیزی قطعا باب طبعِ دست اندر کارانِ استقرارِ نظمِ تازه نبود. این واکنش معنای صریحی داشت. آن ها که به قدرت رسیدند، وما انقلابیون نبودند. انقلابیون آن ها بودند که کفِ خیابان ها پرسه می زدند و این ها که گمشده بودند. کثیری که انتخاب کردند و قلیلی که فاتح شدند با هم نمی توانستند یکی باشند. از انقلابیون خبری نبود، چنان  که انقلاب نیز گم شده بود. قطعا آن ها که به فکرِ سرکوبِ انقلاب اند، از یادآوری انقلابیون چیزی عایدشان نخواهد شد. حالا باید به فکرِ ت های طردِ تازه باشند. باید تصویرِ انقلابی ها را مخدوش نمایند نه که آن ها را، در برابرِ وجدانِ عصر خود قرار بدهند. باید مقاومتِ انقلابی را بشکنند و او را به اعترافِ اجباری وادارند. چنین فیلمِ زخمی و زننده ای به کارشان نخواهد آمد. به آن ها چه مربوط که هزاران نفر گم شده اند. سرگذشتِ این کثیر چه ارمغانی برای دولتِ تازه دارد؟ این فیلم برای ثبت در تاریخ است. شهادتِ نادری تنها ریاکاریِ آن ها را در طولِ زمان، پیشِ روی ما، رسوا می سازد.

 

 قضیه ی امیرنادری در این اثرِ درخشان، اصلا پیروزی انقلاب نیست. سرودی نمی خواند و سروری در او نیست. وجدِ انقلابی جایی در فیلم ندارد. نگاهِ او، کاملا بدبینانه و پیشگویانه است. بسیار پیش تر از آن که نخبگان ی دریابند، امیر نادری متوجه است که مردم از انقلاب حذف شده اند. انقلابِ مستضعفان علاقه ای به یاد و خاطر مستضعفان ندارد. وارثان زمین در لایه های زیرین آن فراموش شده اند. اصلانی نیز در کودک و استثمار (فیلمِ دیگری که می توان آن را به این سه فیلم افزود) به سراغِ همین طبقه رفته است. آن ها که آسیب پذیرتر بودند و به نامشان داشت چیزها رقم می خورد و خود بی خبر بودند. انقلابی هایی که دولت و نظمِ تازه یا باید آن ها را به خانه برگردانَد یا بر بی چهرگیشان گردِ فراموشی بریزد، سوژگی و کنش گریشان را اخته گرداند و تا می تواند از طرد و سرکوب بهره ببرد. این مردم هنوز که هنوز است در تاریخ نگاری های رسمی جایی ندارند. بی چهرگی خاصیتِ اصلی آن هاست.

 

 نادری به جستجوی گمشدگان، قدم به قدم، برای ثبت در تاریخ، پیش می رود. قبرهای بی جنازه ی آن ها را می یابد و آن را در کنارِ تصاویرِ ثابتِ گمشدگان و حرف و حدیثِ خانواده ها قرار می دهد. نادری کاری می کند که حتی هنوز بسیاری از یادآوری آن هراس دارند.

 

 مردمی که نادری در اینجا به سراغشان می رود، مردمی اند که در تاریخ نگاری رسمی جناح های مختلف هیچ جایی ندارند. چنان که گفتم تنها سرِ پر سودای نادری است که او را بدین موقعیت می کشاند. اگر چه گفتم خاصیتِ اصلی این طبقه و این توده، بی چهرگی است، باید این فیلم را، نقطه ی مقابل این مساله در نظر گرفت. نقطه ی مقابلِ تصورِ انتزاعی از مردم، توده و انقلابیون. دقیقه ای در فیلم هست بسیار درخشان. آن جا که عکس های گمشده ها به سرعت با توده ی مردم بُرش داده می شود. انبوهی از مردم که پشت به دوربین، به سرعت در حال رفتن اند. تدوینِ موازیِ تصاویرِ گمشده ها با این سرعت و حرکتِ انبوه. چهره ی این آدم ها در برابرِ بی چهرگی توده ی در حال حرکت قرار می گیرد. اصلانی نیز در کودک و استثمار، سیمای کارگران، سیمای کودکان را در برابرِ چشم های زمانه قرار می دهد. که البته ندیدند. آن ها به جستجوی چیزهایی برای ثبت در تاریخ بودند. به دنبالِ شهادتِ خویش بر حادثه بودند. گوی در دل نگیرد کسش هیچ. آن ها حرفِ دلِ خود را دنبال کردند. تا کارِ مطلوبِ خودشان را انجام داده باشند.

 

 فیلم نادری یادآورِ شب و مه ژان رنه نیز هست. ارجاعی آگاهانه و موثر به آن دارد. هر دو فیلم، سندهایی بر یک جنایت اند. جستجوی نادری، سندی است بر یک جنایتِ لاپوشانی شده. جنایتی که نظمِ قبلی، بانیِ آن است و نظمِ بعدی، سعی درخواباندنِ قائله ی آن دارد. فیلم به سادگی حکایتِ انقلابی است که نگاهی به عقب ندارد و مردمی که انقلاب کردند و فراموش شدند. انقلاب کردند اما حالا اما وقتِ به خانه برگشتن و سپردنِ کار به دستِ کاردان است. این را بازرگان می گفت. چرا که طبیعی بودن شرایط را باید پذیرفت. باید یک بار دیگر فراموش کرد که امرِ طبیعی، امر هژمونیک است و طبیعی، گفتمانی است که رسوب پیدا کرده است.

 

 

در آخر

 

  همچنان ندیدنِ فیلم ها، پذیرفتنِ عواقبِ چرخه ی موجود است. ندیدن و نیندیشیدن به آن ها، فراموشیِ تاریخ است. اگر چه نمی توان نگفت این فیلم ها، فرزندانِ زمان خودشان بودند و دغدغه ی زمانه داشتند و دیدنِ آن ها در موقعیتِ درستِ خودشان بود که بیشترین کارایی را برایشان به ارمغان می آورد. او را هم که بیست سال پیش ترور کردند، حالا کتاب هاش را بعدِ این همه سال اجازه ی چاپ بدهند، دیگر آن برندگی پیشین را ندارد. حذف، صورت گرفته است. چندان امیدی به چیزی نیست. به هر حال سرِ این فیلم ها بریده شده است. چنان که سرِ آن نویسنده. انقلاب ذات ما را عریان کرد.»  با این همه باید این ذاتِ عریان شده و این سرهای بریده را دریافت و آن را نه به مثابه ی امری ذاتی، که به مثابه ی آن چه قابلیتِ تغییر دارد نگریست. تصورِ تغییر جز با نگریستنِ دیگر بار به آن دوران و برنده ترینِ نقدها میسر نخواهد بود.

 

 باز می گویم نه دوران پهلوی همه آن چیزی است که در آرشیو من و توست و نه انقلاب 57 محدود به ارجاعاتِ جمهوری اسلامی. حالا که آن ها مشغول تجدیدِ قوایند و این ها، یکی یکی سنگرها را دارند از دست می دهند،  بعید نیست همین فردا، از خواب پا شویم و تلویزیون را روشن کنیم و ناگهان ببنیم، فرشگردی ها در اتحاد با سردارن، سر یک میز طویل نشسته اند و به ریشِ ما می خندند.

 

 آیا این آینده ی احتمالی، کنایه ای به گذشته نیست؟ کنایه ای به ما که گفتیم چشم آن بِه که فرو بسته باشی ای اسفندیار مغموم!

 

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و ت ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.


 

  کلاغِ سخنگوی پرندگان بزرگ و پرندگان کوچک پازولینی آن جا که قصه اش به سر رسیده می گوید: دوران روسلینی و برشت به سر آمده است!

 

 دوران روسلینی و برشت چه دورانی بود؟ دورانِ مردانی که به مبارزاتِ خودشان ایمان داشتند و نی که وجدانشان در گروِ ایمانِ مردانشان بود و مردان و نی که در تنگنا می دانستند باید مبارزه کنند و چگونه مبارزه کنند و علیه چه و که مبارزه کنند. چنین دورانی به سر رسیده است!

 

 در دنیای روسلینی نِ کارگر، مردانِ روشنفکر، پسربچه ها و کشیشِ محله همه از ما، همه مبارز و همه دارای نیتِ خیراند. فیلم خطِ مشخصی میان ما و دیگری می کشد. فیلمِ روسلینی ستایشگر این ن و مردان است. نئورئالیسم حماسه ی این ن و مردان معمولی بر پرده های سینماست. دیگری  در رُم شهر بی دفاع دشمن است و دشمن، نازیست های اشغالگر و فاشیست های وطنیِ همدستِ آن هایند.

 

 در همان سکانسِ ابتدایی ماماروما اما پرده از رخسارِ این مای منزه کشیده می شود. سه خوک جست و خیز کنان از دری به تو می آیند: بردارانِ ایتالیا!

 

  آنا مانیانی پازولینی نقیضه ی آنا مانیانی روسلینی است. چنان که فیلم های پازولینی از همان ابتدا نقضِ بنیادهای دورانِ نئورالیسم اند. 

 

 در پازولینی این ما دیگر چندان ما نیست. کسی اطمینانی به خود حتی ندارد. ما، مغشوش و متناقض و درهم است. ماماروما توامان مادر است و . خطِ فاصلی نیست. دوست و دشمنی نیست. طنینِ تقدیسِ ایتالیای بعد از جنگ دیگر به گوشِ بازمانده ها نمی رسد.

 

  آنا مانیانیِ پازولینی در برابرِ سیمای سینماییِ آنامانیانی قرار گرفته است. پازولینی از ستاره ها استفاده نمی کرد مگر این که با خودِ آن ها و سابقه ی تصویری شان سر و کار داشته باشد. آنا مانیانی ستاره و نماد دورانِ فیلم های نئورالیستی بود. همان که از پسِ سربازانِ آلمانی فریادکنان بی پروا می دوید و بر جلدِ کتابِ کامران شیردل هم نقش بسته است. در حالِ دویدن تا ابد متوقف شده است. آنامانیانی ماماروما بر خلافِ مادرِ رمیِ رم شهر بی دفاع، دل در گروِ چیزی مگر خودِ بی پناه و پسرش ندارد. پسری که دور از خودش نگهش داشته بود تا با ارزش های دیگری بزرگ شود. او در پیِ کسبِ مشروعیتِ نداشته است. او در میانِ خرابه های گذشته و انبوهِ ساختمان های فاشیستی معلق است.  او در پیِ مبارزه نیست، می خواهد خود و پسرش را در چیزِ دیگری که از آنِ او نیست جذب کند. در پیِ مبارزه نیست و به خواست خودش بلعیده می شود. رستگاریِ مادرِ رُم شهر بی دفاع، شهادت و رستگاری ماماروما خرده بوروژوا شدن است. فیلمِ اول حماسه ی میهنِ تحتِ اشغال و مبارزان در راه وطن است و فیلمِ دوم ماجرای وطنِ وانهاده شده را، تکه پاره های وطن را، پیشِ رویِ آن یکی قرار می دهد. تنها سرنوشت های تراژیک است که این دو را به هم دیگر پیوند می زند.

 

 سکانس های پایانی دو فیلم نیز قرینه ی یکدیگراند. هر دو کلیسای سن جووانی را در تیررس قرار می دهند. در رُم شهر بی دفاع پسرانِ ایتالیا پس از اعدامِ کشیش پیش به سوی شهر می روند و موسیقی و تصویرِ کلیسای در مرکز، حماسه وارانه خبر از آینده می دهد. کلیسای سن جووانی در ماماروما اما موتیفی است که در تصویر نهایی معنای نهایی خودش را بروز می دهد. ماماروما انگار که چشم به روی حقیقتی گشوده باشد. حالا شاید فهمیده تقصیرِ کیست؟ با تمامِ نفرت از حدقه به در زده اش، ناتوان تر از همیشه، فیلم با مرکزیتِ کلیسا در انتهای تراژدی، پرونده اش بسته می شود.

mamma roma

 


  عباس میلانی در پاورقی یکی از کتاب های خود به اشارت می نویسد: وقتی به خاطر می آوریم که نه تنها اغلب اولیای تذکره الاولیا که بخش اعظم شعرا و فلاسفه و مورخان فرهنگ ما سنی مذهب  بودند و این واقعیت را در کنار تصویر رایج و عامیانه ای می گذاریم که اغب شیعیان ایران درباره ی سنیان در ذهن دارند، به نوعی دو پارگی حیرت آور در هویتِ فرهنگی خود پی می بریم.

 

  ذکرِ این گفته به قصدِ روشن شدن چند طرح و فکر پیشِ خودم است. اغلب در کتاب های تاریخ، حتی به قلمِ بزرگانِ این سده، مفروضاتی وجود دارد که ناگزیر اکثرِ خوانندگان پذیرفته اند. این فضای اقناع به پذیرش بی چون و چرای هر گفتمانِ مسلطی می انجامد. یعنی، عمومِ مردم، خوانندگان کتاب ها و همه ی کسانی که تحتِ تاثیرِ فضای غالب اند فرصت و حوصله ی فکری دیگر را به خود نمی دهند. اصلا انگار احساسِ نیازی وجود ندارد. یکی از این مفروضات که امیدوارم یک روز با ذکرِ منابعِ متعدد در متونِ مختلف به بررسی آن بپردازم این است که شیعه تجلیِ ایرانیِ اسلام است. چنین القا می شود که ایرانیان در طول تاریخ به هر نحوی تحتِ هر شرایطی یک خطِ فرهنگی را نگه داشته اند. در واقع فرهنگ ایرانی به کاروانی تشبیه می شود که همیشه در حالِ پیش رفتن است. توقف ها همه ناشی از مانعِ بیرونی اند. گاهی مغول. گاهی عرب. گاهی استعمار. این اصالتِ فرهنگی و سیرِ همیشگی پیشرفتِ یکسویه و خطی البته گاهی متوقف، گاهی تند و گاهی کند می شود و علی ایحال، تشیع، برآمدِ خلفِ این جریان و وجه تمایزِ اسلامِ ایرانی و بنابراین عنصرِ جدایی ناپذیری از هویتِ ما و قوام بخشِ تِ فرهنگی است. جالب آن که این نظرِ یک گروه هم نیست. یعنی مثلا در میانِ اعراب یا سنی های ایرانی هم دیده و شنیده ام که گاه به ذم چنین چیزی می گویند. مثلا از قرابت های شیعه با مجوسان و از این حرف ها. اما این دو پیش فرض آیا واقعا همینقدر به واقعیت نزدیک و بر آن چیره است؟ بر ذهن و زبانِ بسیاری در دورانِ ما و در متونِ درسی که چنین است. بدونِ هیچ تردیدی.

 

  این باورِ مسلط عموما بر یک تلقی انتزاعی از فرهنگ، مردم یا تاریخ سوار است. فرهنگ ایرانی یا ایرانی-اسلامی در جاهای مختلف به معناهای مختلف به کار برده می شود. در برخی کتاب ها دیگر روشن کننده ی چیزی که نیست هیچ خود معظل و معماست. در سخنرانی ها و بروشورها و رسانه های جمعی هم همینطور. انگار آب زلالی است که از پیچ و خمِ جوبار و رود و دریای تاریخ به سلامت گذشته. غافل از آن که خصلتِ فرهنگ خلوصِ آن نیست. آمیختگی، ذاتیِ هر فرهنگی است. در ادامه تلقیِ جمهوری اسلامی از فرهنگ پربارِ ایرانی-اسلامی نیز به گمانم حاصلِ درخورِ چنین برخوردِ ساده اندیشانه ای است. بدون در نظر گرفتنِ انبوه گسست ها، پیچیدگی ها و بازدارنده ها. تاکید نه بر تمامیتِ سنت که بر مصادره به مطلوبِ بخشِ خاصی از آن به نفعِ گروهِ خاصی است. تفاوت های نظری و عملی میانِ شیعه و سنی  یا فرقه گرایی های متعدد در تاریخِ اسلام که قابلِ انکار نیست اما این وجه، در جمهوری اسلامی، بارِ ایدئولوژیکِ تاریخی یافته و این در حالی است که ما امروز با مسائلِ حادتری طرفیم. چنین پیشفرض های مسلمی اند که  بستر را برای ایدئولوژی های فرقه گرایانه مهیا کرده اند و در گفتمانِ آن، به نفعِ قدرتِ ی، بازتولید شده اند. من اما فکر می کنم که  گاهی باید از رو بست و دری دیگر گشود. به سمتی دیگر.

 

  دو مثال برای روشن تر شدنِ خودم: در جایی، در یکی از کتاب های درسی که آنقدرها هم بد نبود، اخیرا می خواندم که از دلایل اصلی تسلط صفوی را چنین چیزی گفته بود: عرب گرایی مذهب تسنن و ضدیت آن ها با ایرانی ها. من نمی دانم عرب گرایی اینجا چه محلی از اعراب دارد. این بسطِ ناسیونالیسمِ امروزی به کلِ تاریخ ایران به نفعِ ایدئولوژی حاکم است. وگرنه طبق چه معیاری می توان گفت علمای مشهورِ شیعه در دربارِ صفوی از سلفِ اهل سنت خودشان بیشتر یا کمتر عربگرا بودند؟ بعد تازه مساله این است که نیای بزرگِ سلسه صفویان، شیخ صفی الدین اردبیلی، صوفیِ سنی مذهبی بود. در واقع این دوگانه و تمایز میان سنی و شیعه و عرب و ایرانی چشمِ ما را از دیدنِ جنبه های متعدد وقایعِ تاریخی دور نگه می دارد و فرصتِ آن را از ما می گیرد. تصوف تاثیر به سزایی بر صفوی ها داشت. تصوفی که حال نه نیرویی معاند یا اپوزیسیون که خود بخشی از حاکمیتِ جدید بود و دیگر حتی از تساهلِ آن چیزی نمانده بود و هر چه بود، قشری گریِ تِ تازه به دوران رسیده بود. در واقع تصوف در آن زمان همان کاری را کرد که امروزه گفتمان های دیگری می کنند، هم بستر را برای به قدرت رسیدنِ صفوی مهیا کرد و هم در آن حل و به چیزِ دیگری تبدیل شد اما نمادها و نمودهای آن به نفعِ نظام حاکم بازتولید می شد. یا مثلا در وقایعِ روز. درباره ی سوریه. بعضا چنین وانمود می شود که نبردی سخت میان علوی ها و سنی ها از ابتدا در کار بوده. یا جنگ جنگی است تماما عقیدتی و مذهبی. چنان که حاکمیتِ ایران با تقدس بخشیدن به حضورِ نظامی و مستشاری خویش در سوریه و توجیهِ جنایت ها به این تلقیِ ساده اندیشانه دامن می زند. در حالی که  علوی های حاکم بر سوریه اصلا شیعه نبوده اند و نیستند و جنگ در سوریه نیز حقیقتا جنگی صرفا فرقه گرایانه و مذهبی هرگز نبوده است.

 

  دوستی تعریف می کرد از نشستی که اخیرا در همین دانشگاه شیراز برگزار شده. در حالی که سخنران بر تشیع و زبانِ فارسی به عنوان دو ویژگی اصلی هویت ایرانی-اسلامی پای می فشرده یکی از حاضران به کنایه از او پرسیده: من که نه شیعه ام و نه زبانِ مادری ام فارسی است چه باید بکنم؟ بنابراین باید در وضعیتِ کنونی، در مواجهه با خود، حقیقتا پرسید که این تمایز و مطرح کردنِ تشیع به عنوان قوام بخشِ هویت ایرانی چقدر به کارِ امروز می آید؟ و پیش تر البته روشن کرد منظورمان از هویت دقیقا چیست؟ و از این منظور در پی القای چه چیزی هستیم؟ جدای از این که این فرض در دل خودش دچارِ حذف و پنهانکاری و سوگیری است. چرا که بخشِ عمده ای از تاریخِ ایران و اسلام را به سادگی نادیده می گیرد. من این تاکید بر تشیع و تمایزِ قطعی میان سنی و شیعه را خاصه در عصرِ حاضر نه می پسندم و نه چندان صالح و کارآمد و روشن می دانم. اما نباید ناگفته بگذارم که علما و بزرگان و تاریخ نویسانِ اهل سنت اغلب از سرزمین های فارسی زبان بوده اند و از سوی دیگر تاریخِ فرهنگ و زبانِ ایرانی و فارسی تاریخی تماما شیعه که نیست هیچ بخشِ غالبِ آن به اهلِ سنت تعلق دارد.  ناصرخسرو که به اسماعیلی ها تعلقِ خاطر داشت یا خواجه نصیر الدین طوسی از جمله موارد استتثنایی اند. غالبِ اهلِ قلم و مشاهیرِ فرهنگی تاریخِ ما ( با هر تلقی از ما و تاریخ) در مذهب تسنن مشترک اند. چرا باید و چطور ممکن است مثلا نقش سعدی یا خواجه نظام الملک یا هر کسِ دیگر را در تاریخِ اندیشه ی اجتماعی و یِ ما دستِ کم گرفت؟ و چرا نباید آن را ملاک قرار داد؟ تاکید بر شیعه در سطحِ نظریِ خودش هم شکست می خورد. با این همه اصلا به چه کارِ امروز می آید؟ روزگاری که حتی به گمانِ من درباره ی زبانِ فارسی نیز، با همه قوام بخشی و دیرینه بودنش، باید محتاط بود چرا که کار بیخ پیدا کرده است تاکیدِ بیجا بر شیعه در مقامِ روشنفکری و دامن زدن به مفروضاتِ عمومی چه معنا و نتیجه دارد؟ جز از هم گسیختنِ بیشترِ ملتی از هم گسیخته. چنان که واقعیت های تاریخی مخدوش می شود، واقعیتِ ی اجتماعیِ ما نیز گیج و گنگ و درمانده می ماند. فاصله ی مردم های ما را از هم بیشتر، نفوذ نفرت و فرصت های تهدیدِ منطقه ای و جهانی را میسرتر می کند. این تاکید و تاکید هایی از این دست یا نقطه نظراتی که منازعاتِ یِ امروزه را تقلیل به نبردِ شیعه و سنی می دهند در گفتمان های ایدئولوژیکِ روز حل و منحل شده اند و در تقویت و پیشبردِ آن گام بر می دارند. 

 

  

  در ادامه می شود مثالی دیگر زد. سلفی گری یکی دیگر از محل های مناقشه و باعثِ کج فهمیِ بسیار است. خط فارقی که بین شیعه و سنی کشیده می شود و تصوری که در خودِ باورمندان نیز، همسو با قدرتمندان، رایج است، گشایشی در فهمِ سلفی گری به بار نمی آورد. سید قطب پیشوای همه ی بنیادگرایانِ جهان اسلام است. اعم از سنی و شیعه. در حالی که سنی ها در ایران دایما متهم اند به سلفی گری، تا نظری اجمالی به بنیان های نظری پیشوایانِ این نحله در جهانِ اسلام بیندازیم، قرابتِ آن با نظامِ حاکم بر ایران بسیار بیشتر از اعتقاد و طرزِ زندگی اهل سنت ایران است. چه که به جرات می توان گفت سلفی گری و بنیادگراییِ اسلامی در میان سنی های ایران با وجودِ زنگِ خطری که هست خریدارِ چندانی ندارد. سید قطب اما پیشوای بنیادگرایان از القاعده تا بخش هایی از جمهوری اسلامی است. باید دقت کرد چه کسی کتاب های او را به فارسی ترجمه کرده و بارها، همدلانه، از او ستایش نموده و حتی عده ای در داخل چند مقاله نوشته اند و مقایسه ای تطبیقی انجام داده اند میانِ تفکراتِ این دو. نباید به راحتی از تاثیرِ سید قطب و آرمان های او و هم مسلکانش و تصورِ تازه ای که از حاکمیت در مقایسه با فقه و کلامِ سنتی دارند و همراه با بازتفسیر بنیان های تاریخیِ اسلام از جمله کفر و جهاد است  به سادگی گذشت. دوگانه ی خیر و شر را هم اوست که در عصرِ جدید و از بدِ حادثه ها بازتفسیر می کند. دوگانه ای که باید مبنای سنجیدن دوست از دشمن قرار بگیرد. جوامعِ امروزی را او به جاهلی و مسلمان تقسیم می کند و این وجه تشابه ی همه ی بنیادگرایانی است که فرقه گرایانه به جانِ همدیگر افتاده اند. سید قطب و آرمان های او البته ریشه در تاریخِ اسلام دارند اما به بیان دقیق تر نوعی بازآفرینی و بازتولیدِ آن در جهان امروز و در برخورد با تجدد و به خصوص یکی از وجوه آن یعنی استعمار است. آن چه فراگیر است در تمامِ جهان اسلام بحرانِ دولت ملت هاست. بحرانی ورای سنی بودن یا شیعه بودن.  مبارزه جویی و هماورد طلبی با هر چه بوی غیریت می دهد در هرسوی بنیادگرایی به چشم می خورد. تنها غیریت است که دچار مناقشه است و در هر صلاحِ دیدی گروه یا کسانی خاص را در بر می گیرد. ورنه بحران و واکنش به آن ریشه های مشترکی دارد. فقه و کلامِ سنتی اهل سنت نیز مانند تشیع دچار دگرگونی ها شد. از همین روست که می گویم جمهوری اسلامی نزدیکیِ نظری عمیقی با ریشه های سلفی گری دارد و باز این بحثی نیست که کشیدن خط فارق میان شیعه و سنی پاسخگوی آن باشد. در واقع چنین تصوری، بر خلافِ ظاهر روشن گرانه و منطقی اش، اغلب همه چیز را در ابهام فرو می برد و بحران ها را چه در داخلِ ایران و چه در عرصه ی منطقه ای به نفعِ جناح های حاکم تشدید می کند. برای همین فکر می کنم باید در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را تغییر داد. این تغییر خود عینِ مقاومت است.

  


 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام. 


۳۰ دی ۹۷

  در آستانه ی چهلمین سال انقلاب 57 رضا پهلوی در اندیشکده انستیتو واشنگتن به گفتگو با مهدی خلجی نشست. مخاطبان حرف های آقای پهلوی چنان که گفته شد، تصمیم گیرندگانِ ی در دولت و خارج از دولتِ آمریکا بودند. او خود را نماینده ی آن بخشی از جامعه ی ایران در نظر می گیرد که خواهانِ تغییرِ بنیادیِ نظامِ جمهوری اسلامی اند.

 

 در چند و چون از سخنانِ ایشان و حامیانشان پرسش ها و تردیدهایی مطرح است که به چندی از آن ها قصد دارم اشاره هایی بکنم. با تاکید بر عبارات و جملاتی از خودِ ایشان در همین گفتگوی اخیر و نسبتِ آن با وضعیتِ موجود و شبکه ی ی فرشگرد.

 

 

"جمهوری اسلامی پرچم صدساله ی ما را تغییر داد و سنت های باستانی ما را سرکوب کرد."

 

 ابتدا باید پرسید و روشن کرد که این ما چگونه مایی است؟ بر چه کسانی اطلاق می شود؟ منظور از این ما وما در برابر آن هایی است که از ما نیستند. آن ها که از ما نیستند چه کسانی اند؟ سنت های باستانیِ این ما متعلق به چه بخشی از مردمِ ایران است؟ آیا سنت های باستانیِ یگانه ای مردمِ ما را به یکدیگر در برابرِ آن های مفروض قرار می دهد؟ آیا جمهوری اسلامی یک دیگریِ مطلق است که هیچ نسبتی با مای منزه ندارد؟ ایشان در جایی دیگر تاکید می کند که  "جمهوری اسلامی سرزمین و ملت ما را به گروگان گرفت." بر این طرزِ تلقی از ما و مردم آیا خُرده ای نمی توان گرفت؟ به گمان نگارنده البته که می توان! چنان که فرشگرد به طرفداری از جناب پهلوی همان کاری را می کند که جمهوری اسلامی نیز در آن ید طولایی دارد. دیگری سازی برآیندِ چنین تلقیِ موهومی از ما و مردمِ منزه است. در این موردِ اخیر جمهوری اسلامی یک دیگری بیگانه با ماست. این دیگری نشان به نشانِ وقایع تاریخی می تواند تعمیم یابد. چنین رویکردی هر آن چه در طی این سال ها رخ داده را دارای ربط و همبسته با پیچ و خم ها و ساخت های بیمارگونه و بازدارنده ی سنت و جامعه ی ایرانی نمی بیند. چرا که این ما، یک مای ایده آلِ پیراسته و بری از دیگریِ شر است. جمهوری اسلامی شری است فرود آمده بر دایره ی خیرِ ما. چیزی کاملا به غیر از ما و دیگر با ما. در صورتِ رفعِ این شر همه چیز به گردشِ دایره ی خیر بازخواهد گشت. آیا واقعا چنین است؟   حال آن که با همه ی بحران های در حال گسترشی که جمهوری اسلامی با آن ها روبروست، ارزش ها و تلقی های آن نیز بستگی های تاریخی با عوامل بازدارنده ی سنت در فرهنگِ آمیخته و متنوعِ ایرانی دارند. بسیاری با در نظر نگرفتنِ این پیوستگیِ تاریخی تحلیل را به قهقرا می برند و درک از وضعیتِ موجود را با پیش فرض های موهومشان غیرممکن می کنند. حتی فرهاد میثمیِ زندانیِ ی-عقیدتی را نیز به خاطر نامه ای که در آن، بازجویانش را، هموطنانِ خطاکار نامیده، دشنام می دهند و انگ می زنند. چرا که تلقیِ این دسته از ما یک ایرانیِ مرکزگرای فارسِ بری از هر گونه خطا و اشتباه است. اقوام و گروهای دیگر در بهترین شکل حاشیه هایی بر این دایره ی مرکزی اند. آن ها به هر حال اقلیت اند! تِ حاکمیتِ فعلی نیز در ادامه ی قبلی چنین چیزی است. همچنین نباید غافل شد از آن که جمهوری اسلامی نیز دارای خاستگاهی در جامعه بوده است و همچنان نیز با همه فروریزی ها و فروپاشی ها، محتوای برآمده از آن، خاستگاهی را، اقل کم در بخشی از خود، نمایندگی می کند. این نکته البته به معنای عدم وجودِ بحرانِ در حالِ گسترشِ مشروعیتِ نظام و فروپاشیِ ارزش های آن و جا به جایی در خاستگاه و طبقه ی اجتماعی نیست بلکه قصد، سعی در فهمِ گفتمانی است که خود را اپوزیسیون و آلترنانیو جا زده است و گاه در بنیان و طرزِ تلقی و رفتار با پوزیسیون و نظم و نظامِ موجود تفاوت ماهوی ندارد. تفاوت ها گاهی تنها در مصادیق و میزانِ قدرت و دست یابی به ابتکارِ عمل است.

 

 

 ایده آل سازی از مردم، پوپولیسم، مردم گراییِ مفرط و منتزعی است که محدود به یک گروه و یک جریانِ خاص نیست. رضا پهلوی نیز هر بار که از مردمِ ایران صحبت می کند از یک کلیتِ خدشه ناپذیر صحبت می کند. اگر چه ایشان به درستی نماینده ی بخشی از گرایشات در جامعه ی ایران است، اما به نادرستی، خود را نماینده ی این کلیت در تمامیتِ آن می داند. آیا این چیزی به غیر از آن است که رهبرانِ کنونی نیز بر آن اصرار دارند؟ چرخه ی استبداد چنین چیزی است!

 

 رضا پهلوی در جایی دیگر جمهوری اسلامی را حامی و هادی تروریسم معرفی می کند. من نیز در آن تردیدی ندارم. چه که جمهوری اسلامی به رغمِ هر انکار و ادعا در بنیان های  نظری فرقه گراست و در عمل، رژیم ترورِ خود را عرضه نموده است. اما دستِ طلبِ رضا پهلوی به سوی چه کسانی گشوده است؟ کسانی که خود به تروریسم و بحران های جهانی من جمله بحران خاورمیانه دامن می زنند. این تناقض در کنهِ ادعاهای رضا پهلوی غیر قابل انکار و غیر قابل گذشت است. او در قبالِ کسانی از تعدی های نظامِ حاکم بر ایران می گوید که اصلی ترین حامیانِ  دستِ راستی های افراطیِ حاکم بر اسرائیل اند، اعمالِ قدرتِ آن ها بوده که بر آشوبِ جهان افزوده است و درست همان ها که مُصراند بر حمایت از فرقه ای در اسرائیل که نظامِ ایده آلش مبتنی بر تبیعض و آپارتاید است.

 

 

 در جایی دیگر او اعتراضاتِ کارگران و معلمان را شاهدی بر درستیِ حرف های خودش می گیرد. باز در اینجا خلطِ مبحثی وجود دارد. پیشِ چه کسانی است که از مطالبات کارگران و معلمان دم زده می شود؟ مگر نه اینکه آن ها خود حامیانِ اصلی ت های نئولیبرالی و تعدیلِ اقتصادی اند و در قبالِ کشورهای دیگر، اولویت های اقتصادی خودشان را ثابت کرده اند. در جایی دیگر ادعایی عجیب مطرح می کند. " منافع استراتژیک آمریکا با مردم ایران یکی است." کجا و کِی یکی بوده است که حالا یکی باشد؟ آیا در آن روزها که آمریکا زیرِ پایِ پادشاهِ ایران، پدرِ ایشان را، خالی کرد نیز، منافعِ استراتژیک آن ها با تلقیِ خودِ ایشان از مردمِ ایران یکی بود؟ به سادگی چیزهایی در این ادعانامه نادیده گرفته می شود. در واقعِ دمکراسی و حق حاکمیتِ مردم و جامعه ی مدنی و ارزش های آن همیشه قربانیِ زیاده خواهی های اقتصادیِ دولت ها و کارفرماهای بزرگ بوده اند. حال این زیاده خواهی ها نامِ دیگری گرفته است، مدعی به گسترشِ آزادی و دمکراسی است و به عنوانِ تنها راهِ پیشِ رو معرفی می شود. ت های نئولیبرالیستی اما تنها ایدئولوژی حاکم بر سرمایه دارانِ و کارفرمایانِ آمریکایی است که در محتوا با بسیاری از همتایانِ فعلی ایرانی شان تفاوتِ خاصی ندارند و اثراتِ همین ت هاست که هفت تپه را هفت تپه کرده است و روز به روز خسارت های ناشی از آن بر مردمِ ایران، خاصه کارگران، سنگینیِ بیشتری می کند. از این نظر نیز راهِ حلی از سوی جنابِ پهلوی ارائه نشده است و آلترناتیوی را مد نظر ندارند.

 

 

"مردم ایران می خواهند آزادی، کرامت و کشورشان را پس بگیرند."

 

 اخیرا گرایش و تمایلی به وجود آمده است که در میانِ بخشی از مردم نیز خاطرخواه دارد. بسیاری بر آن معتقد گشته اند و بسیاری از کوشندگانِ ی، به درستی یا نادرستی، بر آن دامن می زنند. آن گرایش به جای فهم و ریشه یابیِ دقیق عللِ انقلاب 57، بررسیِ سهمِ هر کدام از گروه های موثر در آن و چراییِ مصادره یا عدمِ تحققِ آرمان های آن، سعی در نفیِ مطلقِ تاریخ دارد. آن ها پیوستگیِ رویدادها و پیچیدگیِ عللِ تحققِ رویدادها را درک نمی کنند. ساده نگری این طرزِ تلقی به چیزی مگر ساده لوحی نمی انجامد. این گرایش که در سخنان رضا پهلوی نیز عیان است همسو با گفتمانِ مسلطِ جمهوری اسلامی است. چگونه؟ و در کجا؟ در گسست از تاریخ و عدمِ انتقالِ تجربه ی تاریخی! در ساده سازیِ مسائل، مصادره به مطلوب کردن مصادیق و نفیِ تاریخ. در واقع آن تجربه ی تاریخی که در همه ی این سال ها، حاکمیتِ جمهوری اسلامی در عدمِ انتقال آن به نسل های بعد کوشیده است، حالا در رضا پهلوی، تجسمی ضدِ خودش یافته است.

 

 

 در سوالاتِ خلجی نقدهایی نفهته است که پاسخی از جانبِ موردِ خطاب دریافت نمی کند. همیشه آن چه گفته می شود همه ی ماجرا نیست. گاهی نیمی از ماجرا هم شاید نباشد. برای درکِ آنچه گفته شده کشفِ آنچه گفته نشده نیز ضروری است. آنجا که خلجی از چراییِ گسترشِ ایده ی حکومتِ اسلامی در ایران، در کشوری که به تاریخِ پیش از اسلامِ خودش می بالید، می پرسد، جوابِ پهلوی از طرحِ کلیات و ابرازِ تاسف و در نهایت برشمردنِ آفتِ هر ایدئولوژی بر نمی گذرد. یا شاهزاده تعمدا پاسخی نمی دهد یا اصلا درکی از مساله ندارد. در هر صورت فرقی نمی کند! او به سیاقِ رهبران دینی و ملی آماده آمده تا سخنرانی کند نه که جواب پس بدهد!

 

 

"در واقع اگر این انقلاب نبود ایران به تمام امکاناتِ بالقوه اش دست می یافت."

"ایرانی ها نصفِ کارها را در کشورهایی که شهروندش شده اند اداره می کنند."

 

 خُب پس چرا انقلاب شد؟ چنان که گفته شد، طرحِ این مساله اصلا مطرح نیست. دو ادعای ذکر شده اما چنان به گزافه مطرح می شود که تامل و تردید در آن ها را تبدیل به ضرورت می کند. چرا که شاهزاده چیزهایی را دارد به خوردِ حامیان پنهان و آشکارش می دهد که دوست دارند بشنوند. خطری همه جانبه بیخِ گوشمان است. جدای از این که کجا ایرانی ها نصف کارها را بر عهده دارند، چه تضمینی وجود دارد که همین ایرانی های موفقِ خوگرفته به جامعه ی جدیدشان یا فرزندانِ آن ها، اگر شرایط به یکباره، به کلی دگرگون شود، به زادگاهشان برگردند؟ و چرا اصلا باید چنین کاری بکنند؟ جای بسی تاسف است که رضا پهلوی بخشی از مشروعیتِ حرف هایش را صرفا از جایگاهِ خانوادگی اش می طلبد و در کارنامه ی پدر و پدرزبرگش جز خیر و برکت و خیرخواهی نمی بیند. او در مورد ساواک حرفی نمی زند. از شکاف های طبقاتی پیش از انقلاب چیزی نمی گوید. از مدرنیزاسیونِ آمرانه، از فساد و ترور، از سرکوبِ تمامی احزابِ چپ و ملی گرا حرفی نمی زند. در حالی که اگر قرار باشد از این چرخه ی استبداد جانمان را به در آریم، او می بایست با خود و جایگاه و تاریخِ خانوادگی اش شروع می کرد. آن وقت، مجالِ گفتگوی موثر فراهم می شد. گفتگویی که می شد به آن برای در آمدن از این بستِ دوسویه دل بست و امید داشت. رضا پهلوی حتما نامِ خسرو گلسرخی را (هم او که به اتهامِ قصد بر ترورِ شاهزاده ی جوان اعدام شد) به گوشِ خود شنیده است!

 

 

"من یک معنای تاریخی دارم. نقشِ اصلی من ی نیست."

 

 ایشان و حامیانشان در این مدت از این حرف ها کم نمی گویند. در این گفتگو نیز باز تاکید می کند که سعیِ او در رهبری و گرد هم آوردنِ همه ی مخالفان است. اما این معنای تاریخی ( که جز لقلقه ی زبان نیست و پیش تر از گسستِ تاریخی گفتم!) که ایشان برای خود، جدا از همه ی وقایع قائل است از کجا به دست آمده است؟ غیر از این است که همان جایگاهِ خانوادگیِ اوست که چنین حقی را برای او بدونِ چون و چرا در نظر گرفته است؟

 

 جدل ها، ادعاها و توهین و تشرها از یک سو، تقدیس ها و تکریم ها و ایده آل سازی ها و رمانتیسم گرایی ها از سوی دیگر، ترکیبی است که در حامیانِ ایشان دیده می شود. او باید از خود و حامیانِ خود شروع بکند ورنه اسیرِ این چرخه باقی خواهد ماند و خواهیم ماند و خطری بزرگ تر را نیز باید منتظر بمانیم. خطری که در همین گفتگو نیز نمود دارد. در وضعیتِ موجود، ایشان خود دستور به حذفِ عده ای می دهد، کسانی که در رسانه های فارسی زبانِ خارجی که به قول ایشان با پول مردم آمریکا و بریتانیا تامین می شوند، کار می کنند و به گمان او، حامیِ رژیم و اصلاح طلبان در حکومت اند. جدای از این که پر بیراه هم نمی گوید مساله مُحق دانستنِ مفرطِ خود و درخواستِ حذفِ صدای دیگری است. او از دولت های غربی هم می خواهد منابعِ مالی حامیان رژیم را به مخالفان بدهند. سازوکارِ این درخواست اما چه خواهد بود؟ چه تبعاتی دارد؟ تشخیص بر حامی یا مخالفِ رژیم بودن را هم لابد به خود و حامیانشان محول خواهد کرد. حامیانی که تحملِ کوچکترین اختلاف نظری در یک توییت، یک پست و یا یک کامنت ندارند با چنین قدرتی چه خواهند کرد؟ و این منابع در اختیارِ چه کسانی باید قرار بگیرد و در چه راستا خرج خواهد شد و با چه ساز و کارهایی؟ اعتماد به نفس در طرحِ چنین گزافه گویی ها ناشی از جایگاهِ از پیش تعیین شده ی ایشان است.

 

 

 رضا پهلوی به عنوان عنصر وحدت بخش در فرایندِ براندازی از جانب فرشگردی ها مطرح شده است. فرشگرد در زبان پهلوی به معنی رساندنِ جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن و ورود پلیدی به آن، وجود داشته است. شعار آن ها نیز این است: ایران را پس می گیریم و دوباره می سازیم. ایده ای آخرامانی در طلبِ فرا رسیدنِ روزِ موعود! اما لازم به دقت است که چه از منظرِ وابستگی ها و رویکردهای اقتصادی و چه از منظرِ گفتمان های هویتی فرشگرد نه پیشروی که نوعی عقب گرد است. رضا پهلوی و حامیانش نه راهِ حل نهایی و غایی، که بخشی از مشکل و خود، عارضه ای بر عارضه های دیگراند. به گمانِ نگارنده آنچه رضا پهلوی می گوید بیش از آن که ناشی از فهمی باشد، برآمده از آرزوهای شخصیِ شاهزاده ای است که همچنان سر از خیالاتِ خامِ خودش برنداشته است. آرزوهایی که در این شب های سردِ زمستانی، خستگیِ تنی و ایستاییِ فکری بسیاری از ایرانیان را به در می کند و خواب و خیالِ بسیاری از این مردمِ بخت برگشته را هدر می دهد. خواب و خیالِ ایرانی پر از زیبایی و خوبی و خیر، چنان که روزی انگار بوده است، درست بر خلافِ چیزی که هست، اکنونِ پر از بدی و زشتی و شر. غافل از آنکه هر فردایی در ادامه ی امروز معنا پیدا می کند!


  فون تریه از آن معماهایی است که هر چه بیشتر سر در آن فرو می کنی کمتر سر از آن در می آوری. نوشتن درباره ی او قدم به قدم دشواری های خودش را دارد و قدمِ آخری در کار نیست! طرفه آن که حال با فیلمی طرفیم که فشرده ای از کلِ کارهای او را در خود دارد. همچنان پر از ارجاعاتِ گوناگون به ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینماست و خودش در جایی میان همه ی این ها قرار دارد. ایده ها و علاقه های قابلِ پیگیری و همیشگی حالا صرفا در کنارِ هم نیستند بلکه در یکدیگر فرو رفته اند. فیلمی که هر چه پیش می رود، پیچیده تر می شود. سوال ها و تعجب های اولیه را بی پاسخ که می گذارد هیچ، بلکه بر ابعادِ آن اضافه می کند. به نظر در مواجهه با و ورود به چنین فیلمی، به قیاس از کل کارنامه ی فیلمسازیِ او ، پرداختن به قسمی و بسطِ آن راهگشاتر باشد تا فکری که از گوشه ای به گوشه ای دیگر می پرد، چنان که فکرِ فون تریه.

 

 با ذکر این مقدمه و با قبول این که در انجام چنین کاری موفق نبوده ام پیش از همه فیلم را مرور می کنم. ساختارِ فیلم کم و بیش شبیه به دیگر کارهای اوست، پیش در آمدی دارد، اپیزودهای جداگانه ای و در نهایت موخره ای. آنچه از دگما 95 نیز باقی مانده علاوه بر روحِ آن، در طرزِ کارِ دوربین جلوه می کند.

 

 

پیش درآمد:

 

 می توانم از تو چیزی بپرسم؟ صدا از دلِ آب و پسِ سیاهی شنیده می شود. صداهایی به در آمده از اعماق، فرو رفته در طنینِ آب های تا اعماق. طبقِ گفتگو، راهی قرار است طی شود نامعلوم و سفری پیشِ روست که ما نیز بی تابِ تماشای آنیم. از پسِ سیاهیِ تصویر و صدای آبی که آخرین تلاش های لئو کسلر، آن سرِ سودایی در اروپا را ناکام، در خود حل کرد و حتی مجالِ فریادی به او نداد، حالا کسی می خواهد روایتی تازه کند و در پنج مرحله ی اتفاقی، زندگی خودش را در طول دوازده سال، پیش رویِ ما قرار دهد.

 

 

حادثه اول:

 

  نیم رخِ جک و ماشینِ در حالِ حرکت. دوربین نیم چرخشی می کند و در انتهای چشم اندازِ جاده ی برفی، زنی پیاده از ماشینش به چشم می آید. زن، جک را متقاعد/مجبور می کند که به او کمکی برساند. مِن بابِ گفتگو یا از سرِ نیتی نامعلوم زن می گوید اشتباه کرده است که سوارِ ماشینِ غریبه ای شده است. به جک نگاهی می کند و می گوید که شبیه قاتلی زنجیره ای است. در مقابل، بارزترین نشانه ی شخصیتیِ جک، بی تفاوتیِ اوست نسبت به هر چه زن می گوید و هر کاری که می کند. زن هم البته ساکت نمی مانَد و از رو نمی رود. دستورالعملِ قتلِ خودش را خودش به زبانِ خودش نکته به نکته مو به مو شرح می دهد. در آخِر زن انگار با همان نیتِ شومِ اولیه اش، دست به عملی مع می زند. دست به تحقیرِ جک! ناگهان جکِ شکسته، همانطور که زن گفته بود/خواسته بود بر صورتش کوبیده می شود. ناگهان تصویرِ دستی و صدای پیانو. لکه های پراکنده ی خون تا صورتِ جک پاشیده شده است. از مردی که دست هایش را وقفِ نواختن کرده تا مردی که دست هایش وقفِ کشتنِ دیگران است. چشم های باز و صورتِ لت و پارِ زن و نقشی از یک نقاشیِ کوبیستی. گفتگویی که از سر گرفته می شود. تا معماریِ گوتیک و فلسفه ی هنر و گره خوردنِ آن به قتل! پس با جک طرفیم. مهندسی که در سر، آرزوی معمار شدن پرورانده و کسی نمی تواند مانع از کشیدنِ نقشه های خودش برای خانه ی خودش باشد. طرفِ دیگر و به نظر مِهترِ گفتگو، ورج هم البته ساکت و منفعل نیست. برچسپ می زند. مریض. وسواس فکری عملی. جک هم منکرِ چیزی نیست. سردخانه اش را معرفی می کند و تمیزی اش را به رخ می کشد. یک آدمِ روانجور پر از وسواس های عقده ای با یک رویای مشمئز کننده برای رسیدن به چیزی والاتر. آن طور که ورج می گوید!

 

حادثه ی دوم:

 

 زنی که در تیررسِ نگاهِ جک قدم می زند، قربانیِ بعدی است. تا درِ خانه دنبالش می کند. به هر بهانه که شده زن بالاخره به داخل آمدنش رضا می دهد. بعد از یک گفتگوی پر از پریشانی به او حمله ور می شود. آنقدر سیبِ گلویش را فشار می دهد تا احساسِ خفگی کنیم. نه هنوز کافی نیست! تیزی را از جورابش می کشد بیرون و با حدتِ تمام فرو می کندش در قفسه ی سینه. جنازه را می نشاند روی صندلی و گِردی ماه را میانِ دو پرده تنطیم می کند و عکس می اندازد. نگاتیوهایی که خیالش را مجسم می کنند. حینِ رفتن اما چیزی تشدید می شود. فکری که مانع از رفتن است. وسواس و تردیدی مرضی که آزارش می دهد. پلاکاردِ ocd. جک هر بار بر می گردد. پیِ ردِ خونی که در خیالش هر بار نقش می بندد. رد خونی که نیست اما فکر و خیالش که هست. آنقدر نمی رود تا پلیس سر بر سد. در رفتارِ پلیس غیرِ حماقت چیزِ دیگری نیست. جک چند دقیقه ی بعد جنازه را با طنابی گره می زند به ون و در می رود. تمامِ طولِ راه ردِ خون است که کشیده می شود. شدید. بارانِ شدید. موهبتی که ردش را می شورد. و قتلی که تبدیل به یک نوع رهایی می گردد. خودخواه. وحشی. بی نزاکت. تکانشی. خودشیفته. باهوش و . خیره به ما، یکی یکی پلاکاردها را دور می اندازد. البته که معمول نیست که یک سایکوپات به مریضیِ خودش معترف باشد اما جک چنین موجودی است! و نیزار و کودکی و ترانه ای از دیوید بوئی. ردگیریِ کودکی که دوست دارد ردش را دنبال کنند. زنی دیگر هم خفه می شود. حینِ معاشقه. و زنی دیگر، بدونِ برنامه ریزی، با غلبه بر وسواس، با ماشین زیر گرفته می شود. گفتگو ادامه دارد. جک شعری از ویلیام بلیک می خواند که به نظرش تعبیری است از هنرمند. ببر و بره. آن که قربانی می کند و آن که قربانی می شود. طوری بلیک می خوانی که انگار شیطان انجیل می خواند. این را ورج می گوید و جک هم به داستان کودکی اش شاخ و برگ می دهد. از علاقه اش به نگاتیو و کشفِ آن در کودکی می گوید. به عنوان خاصیتِ درونی و شیطانیِ نور. نورِ تاریک!

_اونایی که باهشون سر و کار دارم تمایل دارن از همه چیز توبه کنن.

_ من بابت هیچ چیز توبه نمی کنم.

 

حادثه ی سوم:

 

 خانواده. مفهومِ خانواده که جک آن را الهام بخش یکی از بزرگ ترین کارهای خودش می داند. یکی یکی نقاشی های کلاسیک و طنینِ موسیقیِ کلاسیک. همه باشکوه. آغازگرِ فصلی که شدتِ نهایتش از همین ابتدا دلهره می آفریند. جک در مقامِ پدر. به تیپ و ظاهرش که می خورد. به همراه دو بچه و مادرشان. گردشی تفریحی چنان که در فیلم های آمریکایی دیده ایم، به قصدِ خوشگذرانی و شکار. بچه ها با ذوق و شوق ایستاده اند و جک به آن ها، دست چین کردن در شکار را، تعلیم می دهد. دستورالعملِ جنایتِ پیشِ رو! آن چه در ادامه رقم می خورد تصویرِ باشکوهی است از یک جنایت، از قتلِ مادری و دو کودکش، از تخریبِ یک مفهوم. جرج زیرِ بار نمی رود و جک به اصرار از ظاهرِ شگفت انگیزِ کارش می گوید.

 

 خانه ای را هم که جک از ابتدا می خواست برای خودش بسازد، هر بار ویرانش می کند. هر بار چیزی در آن هست که دلش را می زند. و باقی تداعی ها و تصاویر.

 

حادثه ی چهارم:

 

 رمانس. بلوند. موی بلند. سینه های بزرگ. جذابیتِ جنسیِ آشکار. دخترِ ساده ی احمقی که جک ادعا می کند دوستش داشته یا اقل کم نسبت به او احساساتِ عمیقی داشته است. خیلی عمیق تر از آنچه از یک سایکوپات می شود انتظار داشت. جک، ورج را دست انداخته است و فون تریه شاید همه ی ما را. در واقع جک دخترِ بیچاره و بخت برگشته را تحقیر می کند به خاطر این که فرق بین معمار و مهندس را نمی داند. به اسمِ خودش صدایش نمی زند بلکه مدام او را سیمپل/پخمه صدا می کند. و چون از این قضیه مطئن است پیش او اعتراف می کند. من می کُشم. دو کلمه. ساده، صریح، صادقانه. لباسش را در می آورد و ماژیکی را به علامت، دورِ سینه های ژاکلین/پخمه می کشد. ژاکلین هم از ترس به کوچه می زند و داد و هوار راه می اندازند. پلیسی که هست اما پخمه تر از این حرف هاست و همه چیز را به حسابِ مستی شان می گذارد و ژاکلین هم ساده تر از این حرف ها که باز گولِ جک را نخورد. به داخلِ خانه بر می گردند. در را می بندد، بازی را تمام می کند. زهره ی دختر ترکیده است. جیغ و داد و فریاد می کشد و کمک می خواهد. فریادرسی اما نیست. چرا؟ جک پاسخِ قاطعی دارد. چون که در این شهرِ کوفتی، در این کشورِ کوفتی، در این جهانِ کوفتی، هیچ کس نمی خواهد کمک بکند!

 

 نیتِ جک دیگر بر کسی پوشیده نیست. اما آقای پیچیدگی، نامِ مستعاری که با آن داستان های مصورش را برای مجله ای می فرستد، مدتی است چیزی ذهنش را درگیر کرده است. و حالا تصمیم گرفته آن را با کسی در میان بگذارد. چرا همیشه تقصیرِ مرد هست؟. مهم نیست. هر جا که بری انگار یک آدم گناهکارِ سرگردانی! این آن چیزی است که ناراحتش می کند. این که مرد به دنیا آمده انگار گناهکار متولد شده. زن ها همیشه قربانی هستن درسته؟ و مردها، آن ها همیشه جنایتکاراند؟ سینه ای که بریده می شود و صدای فریادی که در زوزه ی باد گم می شود. سینه را و چاقو را می چسپاند به شیشه ی ماشین پلیسِ احمق و گورش را گم می کند.

 

 آقای پیچیدگی حالا درباره ی قربانی هایش مورد پرسش قرار می گیرد. چرا زن ها؟ چرا همه احمق؟ جوابِ ساده و سررراستی می دهد. چون بیشتر همکاری می کنند. در واقع بره بودن را پذیرفته اند و ببر بودنِ طرفِ مقابل را هم. پس خود، نقشه ی خود را می چینند. شاید این در ادامه و در پاسخِ همه ی آن چیزهایی است هر بار درباره ی فون تریه و سینمایش شنیده ایم. قانع بشویم یا نشویم. کافی باشد یا نباشد. فاشیست بودن و ضد زن بودن از اتهام هایی است که او همیشه با آن ها دست و پنجه نرم کرده است!

 

 گفتگو اما ادامه پیدا می کند. درباره ی ویرانی و زیباییِ فساد و آی های بشری. آی هایی که جک به خودشان به یک مای مشترک نسبت می دهد. مایی که همراه با عکس هایی از دیکتاتورها و جنایتکارانِ جنگی شرح داده می شود. جنایتی که باز بر پیوندِ آن با میراث و هنرِ بشری تاکید می شود. ورج از کوره در می رود و استدلال خودش را پی می گیرد. جک در کمال خونسردی پوستِ مطلبش را می شکافد و هسته ی آن را، روی تصاویری از فیلم های گذشته ی فون تریه، چنین می گوید:

بعضی از مردم ادعا می کنند که وحشی گری های که در خیالمون مرتکب می شیم، همان خواسته های درونی ما هستند. که نمی توانیم در تمدن تحت کنترل خودمان مرتکب بشویم. پس به جاش در قالب هنر بیان می شن. من موافق نیستم. من معتقدم که جهنم و بهشت یکی هستند. روح انسان متعلق به بهشته و جسمش متعلق به جهنم!

 

حادثه ی پنجم:

 این بار نه زنها که مردان، همه هم مهاجر. پشتِ سرِ هم قطار شده. گلوله ای با غلافِ تمام فی که قرار است از سر تک به تکشان رد شود. گلوله اما اشتباهی است. تنها سیاهپوستِ جمع این را به جک گوشزد می کند. جک از کوره در رفته بر می گردد به دنبال گلوله. به هر قیمت و با هر تقلا، بعد از یک سری ماجرا گلوله را می یابد و بر می گردد. برای تعیینِ فاصله ی لازم ناچار به باز کردنِ دری است در سردخانه اش که هر بار باز نشده بود. این بار باز می شود. فاصله، تنظیم. آماده ی شلیک. چشم تیز می شود که به ناگهان صدایی صدایش می زند. _جک. جک جا می خورد و به سمت صدا می چرخد. _تو کی هستی؟ _ورج. ورج نامِ اوست. پلیس، دمِ در است. ورج خودش را معرفی می کند. خودش را در همه ی این مدت به جرج نشان می دهد. جرج درباره ی خانه می پرسد. جک نا امیدانه جوابی می دهد. این که هر چه کرده به جایی نرسیده. پلیس دمِ در است. جرج مبدل به صدایی درونی می شود که چیزی را به یادِ جک می اندازد. آنچه راجبِ مصالح گفته بود یا قرار است بگوید، اراده ای که مصالح از خودشان دارند. یا شاید آن چه ورج به او خورانده بود. در تمامِ این مدت می خوراند. گوشزدِ ورج کارِ خودش را می کند. صدای پیانو و دست هایی که یکی یکی جنازه ها را می چیند. در نهایت، خانه ای که جک می سازد!

 

 از همان خانه ی مفید ورج راهنمای او برای فرار می شود. برای کشاندنش به اعماق. به ناکجا. به هر کجا.

 

 

موخره:

نزول. صدای مکررِ آب. این بار نه از پسِ تاریکی که از دایره ی روشنی که دو پای جک در وسطِ آن است. گفتگو آغاز می شود. گفتگو از سر گرفته می شود. ترکیبِ عجیبی از موسیقی و تصویر که به کلمه در نمی آید. راه و بیراهی که در اعماقِ زمین، در اعماقِ آب ها طی می شود. در میانِ آب و فاضلاب. ورج از صدای جهنم می گوید. صدایی که ناله ی میلیون ها آدم با هم است و چیزی بیشتر از وز وز نیست. مسیری به غایت غریب طی می شود. اسکلت ها و انبوهِ چشم اندازِ جنگلی و فواره های خون. دوزخ در نوردیده می شود. به راهنماییِ ویرژیل. بازآفرینی نقشی از اوژن دولاکروا که دانته را بر سوار بر قایقی کشیده بود به سوی دوزخ. با همراهی ویرژیل. انواع و اقسام تصویرها کنار هم قرار گرفته اند. با نورها و رنگ ها و سبک های گوناگون. دوربینی که گاه متوقف است و گاه در دخمه های دوزخ به روی دست. چشم اندازی از کودکی. از نیزار. از صدای نفس کشیدنِ علف ها و آدم ها. فرو رفته در نورِ زردِ زننده و خیالگونه ای. تداعی ها و تصاویر.

 

 در نهایت، پلِ شکسته و اعماقی که به خود می پیچد از آتش مذابِ جاری. صدای جهنم. صدای میلیون ها ناله ی انسان. صدایی هیچ و پوچ و کرکننده. جک چنگ به صخره ها به می کوبد. به دنبال راهِ گریز. راهی که باید طی بشود تا از اعماقِ عمقِ جهنم در امان بماند. تلاشی نافرجام. سرخی که در سفیدی فرو می رود. آتشی که جا به جای برف می دهد. تمام!

 

 

از تاریخ سینما تا تاریخ فون تریه!

 

  از آنجا که فیلم فشرده ی از کلِ کارنامه ی فیلمساز را در خود دارد لازم دیده ام هر جا که امکان و فهمش را داشته ام پاساژ هایی بزنم به بقیه ی فیلم های او. به واقع درکِ درست ترِ فیلم تنها به واسطه ی دیدنِ دقیق تر فیلم های قبلی و واکاویِ گذشته ی فون تریه امکان پذیر است. اگر در جاهای دیگر تاریخِ سینما و تصویر و نسبت های برقرارِ آن با قدرت و ت برای فون تریه مساله ساز است حال تاریخِ فیلمسازیِ خود را نیز پیش رویمان قرار داده است. فیلم از مواجهه با همه ی آن اتهام هایی شکل گرفته است که طی سال ها حول فون تریه و سینمای او در رسانه های جمعی ساخته و پرداخته شده اند. همچنین مروری است هنرمندانه و اجمالی بر تاریخِ جنایت در غرب. ترامای غایب در فیلم را باید تا سه گانه ی اروپا پیگیری کرد. در هم تنیدگیِ تاریخِ اروپا با تاریخِ فیلمسازیِ فون تریه اینگونه رقم خورده است. در واقع خانه ای که جک ساخت را می شود در کنارِ  ضدمسیح از شخصی ترین و در کنار اروپا از ی ترین و معاصرترین فیلم های او در نظر گرفت.

 

 

 پیش از همه، جنایت و قاتلِ زنجیره ای، توجهمان را بر می گرداند به اولین فیلم. به اولین قسمت از سه گانه ی اروپا. اگر در عنصرِ جنایت، ابتدا به ساکن، کشفِ جنایت مساله بود، این جا، خودِ جنایت بدونِ کم و کاست و شرم و وجدان، ، پیش روی ماست. اگر آن جا کسی، هر چند معلق میان خیال و خاطره و واقعیت، در جستجوی جنایت و ریشه یابیِ آن بود، اینجا خودِ جانی است که طرحِ قصه می اندازد و محوریت را دارد.  البته در سال های اخیر کم فیلم و سریال با محوریتِ قاتل های زنجیره ای ساخته نشده است. یکی از مشهورترین و بهترین نمونه ها در تاریخ سینما نیز پرتقالِ کوکی است. طنین این عبارت کوبریک نیز بر کلیت فضای خانه ای که جک ساخت شنیده می شود. "اغلب با خودم فکر می کنم که تبهکار و هنرمند در چشم مردم یکی هستند، مردم هر دو را تحسین می کنند و مثل قهرمان می پرستند و تَه دلشان می خواهند که در اوج عظمت شاهد نابودی او باشند." هم چنین داستان فیلم در آمریکا می گذرد و این نیز خود حاوی نوعی جهت گیری است. نوعی جهت گیری در ادامه ی رقصنده ی تاریکی و داگویل و مندرلی. "فون تریه با قرار دادن فیلم هایش در آمریکا، دست به نوعی گزارش و نقد با جهت گیری ی خاص درباره ی ارزش های جهانی معاصر می زند."

 

 

 

در جستجوی تروما

 

 در سه گانه ی اروپا تروما از دلِ تاریخ رسوخ پیدا می کرد و حول شخصیت های مرکزیِ مرد شکل می گرفت. در سه گانه ی قلب طلایی تروما از وضعیتِ پیچیده ی روان شناختیِ شخصیت های اصلیِ زن به ذهنیتِ مخاطب منتقل می شد و مخاطب، در اثرِ تراکمِ فشارِ روانی، چیزی را تجربه و در اثرِ فاصله ای انتقادی که فرصتِ آن را فیلم به او می داد، چیزهایی را اندیشه می کرد. در اینجا اما تروما و ردِ آن مشخص نیست. جک تماما در گیر جبرانِ چیزهایی است که قابل جبران نیستند. وضعیتِ روانی و بی تفاوتی و عدم همدلی او به کلِ کشور و کلِ جهان بسط داده می شود. در آن لحظه ی بی نظیر که سر از پنجره ی اتاق بیرون می کشد و فریاد می زند . چون که در این شهرِ کوفتی، در این کشورِ کوفتی، در این جهانِ کوفتی، هیچ کس نمی خواهد کمک بکند! ریشه ی این زخمِ کاری اما لحظه یا اتفاق خاصی درونِ فیلم نیست بلکه در جستجوی آن باید به تاریخِ فیلمساز رجوع کرد و به پیرامونمان، که تاریخِ معاصر و زنده و جهانِ محاصره شده ی ماست، نظری بیندازیم و تروما را در تاریخِ شخصیِ خودمان جستجو کنیم. کم اند کسانی به جسارتِ فون تریه و کم تر اند کسانی که توانِ کشف و بیانش را تا بدین حد داشته باشند.

 

 

 

 

اختلالاتِ روان شناختی و روایت، ورای روان شناسی

 

 در واقع اختلالاتِ روانی در فیلم های فون تریه جای خود را در طرزِ کارِ دوربین و روایت پیدا می کنند و ابعادی ورای روان شناسی می یابند. در طرزِ کارِ دوربین: مثلِ تاکید وسواس گونه بر اشیا در ادامه ی اختلال شخصیتِ وسواسی که تردیدی مرضی دارد. در روایت: مثلِ انتقالِ عدمِ احساسِ همدلی به مخاطب در ادامه ی سایکوپات بودنِ جک. به واقع از ویژگی های بارزِ سایکوپات ها ناتوانی از تن دادن به هنجارهای اجتماعی است. آن ها همچنین "فوق العاده آرام و قابل اعتماد" به نظر می آیند اما  "در پشت این نمای ظاهدی و نقاب(فرزانگی)، تنش، خصومت، تحریک پذیری و خشم پنهان شده." آنچه در آنها بیش از همه مشهود است فقدان همدلی است، آن ها هرگز از کار خود پشیمان نمی شوند و وجدان برای آن ها واژه ای گنگ و عاری از معناست. اما فیلم هر چه پیش می رود پیچیده تر می شود. آنچه از اختلالات روانی در شخصیت اصلی بارز است معناهای ضمنیِ دیگری را منتقل می کند و در نهایت به چیزِ دیگری که سخت بتوان توضیحش داد تبدیل می شود. مثلِ خود ورجِ، شخصِ موردِ خطاب، که میانِ چیزهایی در نوسان است.

 

 کارکردِ روایی تکنیک ها و مفاهیم روان شناسانه در فیلم های او قابل پیگیری است. خوابِ مصنوعی در اروپا سرایت پیدا می کند به روایتِ دوم شخص. به معناهای ضمنی، ورای روان شناسی. شخصیتِ روان شناس در ضد مسیح البته بیشتر دست انداخته می شود اما افسردگی بر فضای کلی ملانکولیا حاکم است و به چیزی بیش از افسردگی شخصیِ جاستین اشاره دارد. افسردگی او نه ناشی از طرحواره های غلط یا اسنادهای نادرست که ناشی از درونی کردن فاجعه ای است که ربطی به دنیای درونی او ندارد. افسردگی او نه تنها تحریفی از واقعیت ارائه نمی دهد بلکه از واقع گرایی عمیق او نشات می گیرد.

 

 در اینجا اما گفتگوی جک و ورج پایه ی روایت است. گفتگویی که همانقدر به جلسه ی مشاوره با درمانگر می مانَد که به اعتراف پیشِ کشیش. هیچ کدام هم البته نیست. و ما از شواهد و قرائن متوجه می شویم که نیست. در واقع باید پرسید که درمانگر/کشیش نماینده ی چه ارزش هایی است؟ ورج نماینده ی ارزش های خاصی است که فون تریه به کرات نماینده ای از آن ارزش ها را موردِ پرسش، تمسخر یا تامل قرار داده است. ارزش های مسلط بوروژوایی که  به خصوص در احمق ها فیلمساز آن ها را به مضحکه گرفته بود. ارزش هایی که بر بخشِ مسلطی از فلسفه و تاریخِ غرب نیز لابد حاکم است. فراتر از آن؛ ارزش های که ریشه در عصر روشنگری دارند و در جهانی سازی حل و منحل شده اند. ایده آل های لیبرالی! ویرژیل همچون مرد/درمانگرِ ضد مسیح اهل خرد و منطق است. نماینده ی از این ارزش ها همیشه در فیلم های فون تریه حاضر بوده است. چیزی شبیه به کلر در ملانخولیا. که بر خلاف جاستین، عقلِ سلیم برش حاکم است و رفتارش برخوردار از نوعی نظم و ترتیب است. در نهایت، مبدل شدنِ گوشزدِ ورج به ندایی درونی، ریاکارانه بودنِ این ارزش ها را نیز مدنظر دارد.  خردگریزی و تمایلاتِ خردگریزانه، در تقابل با تسلطِ آن ارزش ها، بخشِ دیگری از علاقه های پیگیرانه ی فون تریه است. حال به افراط کشاندنِ موقعیت ها و شخصیت ها در کارنامه ی او نه چیزِ تازه ای است و نه جای شگفتی دارد.

 

 

بازی با قواعد ژانریک

 

 چنان که می دانیم جنبه های شمایل نگارانه و قراردادهای نانوشته و ضمنیِ ژانریک در دستِ فیلمسازان هنرمند و خلاق چیزی در حد مواد اولیه و خام اند. در واقع از آن ها در راستای سبک نه تنها آشنایی زدایی می شود بلکه گاه به ضد خود تبدبل می  شوند. بازی با قواعدِ ژانریک از علاقه های اصلی فون تریه است که در کارنامه ی او قابل پیگیری است. چنان که در سه گانه ی اروپا بیشتر با نوآر و اکسپرسیونیسم سر و کار دارد یا در سه گانه ی آمریکا با ژانرِ گنگستری و وسترن، در گستره ی صنعتِ سینمای آمریکا و تصویرِ آمریکا در تخیلِ فرهنگیِ جهان، از رویا تا کابوسِ آمریکایی! و در قلب طلایی با ملودرام و موزیکال. در احمق ها نیز با استراتژی های سینمای مستند و در ضد مسیح مثلِ همین فیلم با مولفه های ژانر وحشت سر و کار داریم. چنان که گفته شد فیلم هایی که شخصیتِ محوری آن ها قاتلانی زنجیره ای باشند کم نیستند. فیلم هایی متعلق به چند ژانرِ اساسی مثل وحشت، تریلر یا جنایی. اما در خانه ای که جک ساخت با گونه ای از وحشت و تعلیق طرفیم که در تار و پودِ روایت روایت تنیده شده است. وحشتی که ناشی از تعلیقی دایمی است. وحشتی که نعل وارونه نمی زند. صریح و شکافته پیشِ چشم های ما حی و حاضر است و تشویش هایمان را تبدیل به کابوس می کند. وحشتی که از دیدنِ آن شوکه نمی شویم اما تا مدتها در شوکِ آن باقی می مانیم.

 

 

 قطارِ زنتروپا همچنان به پیش می تازد. از اروپا به آمریکا، از اعماق توهم زای تاریخِ سینما به اعماقِ روانِ فون تریه و از ناقوسی فرازِ آسمان ها تا به اعماقِ جهنم. شخصیت کارگردان در اپیدمیک قولی دارد که این طرف آن طرف همیشه نقل می شود. فیلم باید مثل یک سنگریزه ته کفشت باشد. خانه ای که جک ساخت اما نه مثل یک سنگریزه ته کفش که مثل یک زهر در کام فرو می رود و مثلِ یک زخم در تو به توی روان گسترش می یابد. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قاب زندگی خرید فروش رهن اجاره خانه آپارتمان، دربستی، باغ، زمین زراعی و ... در مرند ketabakmail ساده درمان شوید سریال و فیلم, داستان, معرفی, عکس بازیگران ذن ذهن مطالب آموزشی درباره بورس سئوی فردا لباس فوتوز | Clothing Photos تارنمای آموزش زبان آی آر لینگو